۰۴ بهمن ۱۳۸۰

امروز مي خواستم برم شمال ولي يه جورايي شد كه نشد.
بازم خواستم شب برم كه نشد.
نمي دونم چرا ولي نشد ديگه.
حافظ اسرار الهي كس نمي داند خموش
چه سبكي ، بي وزني و رهايي است امشب در من.
و چنان بيتابم كه دلم ميخواهد
بدوم تا ته دشت،بروم تا سر كوه.
دورها آوايي است كه مرا ميخواند.
.. من چه سبزم امروز
و چه اندازه تنم هشيار است.

هیچ نظری موجود نیست: