۱۴ شهریور ۱۳۹۰

روزهای گمشده

حساب روزها و شنبه، یکشنبه شان را فقط وقتی سرکار بودم داشتم، تعطیلات که میشد، مثل عید،طولانی و بی هدف ، بدون پرس و جو، از هویت روزها خبر نمیشدم. الان هم از همان دوره هاست، حساب هفته ها را به لطف بشارت دهنده ی کوچک ِ در راه ، به یاد می آورم، ولی از گذر روزها و نامشان یقین ندارم .
کارها و انجامشان به شنبه تا چهارشنبه نظم می گرفتند و خوشیهای هفته قسمت پنج شنبه و جمعه میشدند.
الان همه هفته، همه خوشیهای روزگار شده است. 
امروز لحظه ای تصمیم گرفتم جدا از همه نگرانی های رایج و مقتضای سن و دوران تعطیلی کاری که یقین هم دارم بی دلیل نیستند، با مانی و زندگی، بار دیگر سرخوشی را بیازمایم، برای همین وقتی مانی، درخواست تکراری و همیشگی ِگوش دادن به قطعه "بارون" رستاک را کرد، بیدرنگ همراهش شدم و این تن ِ تنبل را به نوای آهنگ شاد لُری با پایکوبی کودکانه ، مهمان کردم، وقتی حوله هایمان را ناشیانه و به رسم رقصندگان حرفه ای در هوا تکان می دادیم ، خنده های ناب پسر کوچک ، همه چیز را شیشه ای کرد، رویایی کرد، لرزاند این دل بی صاحب را که هر روز دنبال همه چیز می گردد ولی در کنارش، زندگی جاری را نمی بیند. 
خواستم بگویم منهم نگرانم ولی نه به اندازه شما !