۰۳ بهمن ۱۳۸۲

بازم از زلزله بم

هر چی ميخوام راجع به اون واقعه تلخ چيزی ننويسم يا برای کسی نگم ، انگار نميشه.
يه چيزی ته دل هممون مونده. انگار هنوز باورمون نشده. مگه ميشه . به همين سادگی ؟
وقتی که وبلاگ سامی رو خوندم باز ياد همه اون خاطرات تلخی افتاذم که اونايی که از نزذيک
شاهد بودن تعريف کردن .
از همون مرد مهربون که داييمه يا همون حاج خانوم مهربونتر که خاله ام بود ، گفتن .
از همه اون شصت هفتاد نفری که يه عمر خاطرات شيرين باهاشون داشتيم
و الان بازم خاطره ان، اما يه خاطره هميشگی و ابدی.
اون مرد مهربون الان تو يه چادره و داره خاطرات شيرين گذشتشو مرور ميکنه و خاطرات تلخ
الانشو، نفرين.
اون حاج خانوم مهربون با همسرش در غريبانه ترين هجرت يار هم بودند و کسی نبود حتی برای
دفن کردنشون . اون کفنی رو که به آيات قرآن زيبنده بودند خاک بلعيد و پتو کهنه ای شد
همسفر آخرتشون و با اينکه يک روز تمام توی اين دنيا نبودن ، بی مهری اين دنيا رو روی همون
پتويی که آرميده بودن و درکنار خرابه های يه عمر زندگی دوستانه با خدای مهربونشون ، ديدن.
همه چيز در يک آن اتفاق افتاد. صدای وحشتناک فرو ريختن آوار . صدای ناله ، زاری ، شيون و
فقط سکوت بيرحمانه شب. شبی که خيلی به صبح نزديک بود ولی صبحی بی اميد.
"اميد فقط در کنار پيکرهای معصوم و بيجون خواهرم و بچه هاش جا داشت. "
باورتون ميشه يه نفر بشينه کنار5 تا پيکر بيجون و فقط به اميد يه پلک زدن، يه تکون ،
روز و تموم کنه ؟ بابا مگه توی اين بلای بزرگ ، بازم جای اميد هست؟ بزرگي رو شکر.

خيلی سخته . اون مرد مهربون که الان ديگه چندين سال پيرتر شده و شکسته ، خودش ،
خودش با دستای خوذش پيکر عزيزانشو پشت يه وانت برده کيلومترها دورتر ،
تو يه روستای دور افتاده تا بدنای معصومشونو شستشو بدن. از غبار کثيف اين دنيا
پاک کنن و اونا رو راهی سرزمين پاکيها بکنن. اونم باز تو نيمه شب.
خدايا اين همه صبرو تو ميدی؟
خدايا چون سحر وقت نزديک شدن به توئه ، اين همه رو پيش خودت خوندی؟ پس خوشا به سعادتشون.
اجازه ؟ يه سوال ، چرا ؟ آخه چرا؟
باز همون حافظ و همون اسرار الهی که کسی نميدونه و همون دور روزگارانی که از کسی نبايد پرسيد؟ باشه .
به قول شب پاييزی : يا حق .

۲۵ دی ۱۳۸۲

بيستمين روز از زلزله وحشتناک بم

امروز بيستمین روزيه که سرنوشت خيليها به طرز عجيبی دگرگون شده.
امروز بيستمین روزيه که ديگه خيلی از خانواده ها دور هم نيستن.
امروز بيستمین روزيه که اونا دارن نبود عزيزاشونو باور ميکنن. مجبورن باور کنن. چون سرنوشته ، چون قسمته ، چون ما نمیدونيم چیه .
اين روزا تازه ميفهمن چی به سرشون اومده .
چون ديگه همه چي مرتبه و بم به حالت عادی برگشته ...
چون مدرسه های بی دانش آموز و معلم باز شدن ...
چون ديگه همه آب و برق دارن ، خيالشون راحت شده ...
چون دوباره ارگ بمو ميسازن ....
ای روزگار...

۱۵ دی ۱۳۸۲

'اگه ميخواين بدونين پرچمهای توی مسابقات فرمول يک چه معنی دارن ، اينجا رو ببينين.