۱۴ شهریور ۱۳۹۰

روزهای گمشده

حساب روزها و شنبه، یکشنبه شان را فقط وقتی سرکار بودم داشتم، تعطیلات که میشد، مثل عید،طولانی و بی هدف ، بدون پرس و جو، از هویت روزها خبر نمیشدم. الان هم از همان دوره هاست، حساب هفته ها را به لطف بشارت دهنده ی کوچک ِ در راه ، به یاد می آورم، ولی از گذر روزها و نامشان یقین ندارم .
کارها و انجامشان به شنبه تا چهارشنبه نظم می گرفتند و خوشیهای هفته قسمت پنج شنبه و جمعه میشدند.
الان همه هفته، همه خوشیهای روزگار شده است. 
امروز لحظه ای تصمیم گرفتم جدا از همه نگرانی های رایج و مقتضای سن و دوران تعطیلی کاری که یقین هم دارم بی دلیل نیستند، با مانی و زندگی، بار دیگر سرخوشی را بیازمایم، برای همین وقتی مانی، درخواست تکراری و همیشگی ِگوش دادن به قطعه "بارون" رستاک را کرد، بیدرنگ همراهش شدم و این تن ِ تنبل را به نوای آهنگ شاد لُری با پایکوبی کودکانه ، مهمان کردم، وقتی حوله هایمان را ناشیانه و به رسم رقصندگان حرفه ای در هوا تکان می دادیم ، خنده های ناب پسر کوچک ، همه چیز را شیشه ای کرد، رویایی کرد، لرزاند این دل بی صاحب را که هر روز دنبال همه چیز می گردد ولی در کنارش، زندگی جاری را نمی بیند. 
خواستم بگویم منهم نگرانم ولی نه به اندازه شما !

۰۳ بهمن ۱۳۸۹

سوگی هست

مظلوم مَردی بود که 2 سال مردانه و صبورانه تحمّل کرد و دیدار چند روز آینده ما فقط برای طلب آرامش برایش خواهد بود.
در کنارِ زلال ِبابل رود، در هوای پاک جنگل، در کنار طعم تمشک و به دور از هر چه که آدمیان، آلایندگی نام نهند، می زیست وبه دیگران می آموخت .
عمر آشنایی من با او از 13 سال کمتر بود وعمق ارادتم از 13 سال بسیار زیادتر.
ستودنیهایش بیشمار بودند وناگفتنی هایش ناچیز.
او آرام گرفت و همدلش که در واپسین لحظه ها نور امیدی در دل نگاه داشته بود، بیقرار این جدایی است ومن هنوز با ژرفای صبری که حق تعالی بر سوگ نشستگان هدیه می کند، بیگانه ام.
و در پایان احساس ناخوشایندی که من چون همیشه ، بخشی از این سوگها، ناخواسته و در کنار مردمانی بوده ام که در سوگ شناختمشان، در سوگ همدلشان بودم و در سوگ ازشان دور شدم با یقین به دیدار بعدی در سوگی دیگر.

۱۸ دی ۱۳۸۹

پلی کپی

شما یادتون نمیاد... 
اصلاً پافشاری برای این جمله نیست، شما حتماً یادتون میاد. امتحانهایی که باید پلی کپی می شدند و گاهی همای سعادت بر سر دانش آموزان سوگلی می نشست که به خاطر خوش خطی یا هر بهانه دیگر، افتخار نوشتن سوالات امتحان را بر روی ورقه های پلی کپی داشتند .
 باز به بیراهه رفتم. از خودم میگویم.. وقتی که دور از چشم سایر همکلاسیها به دفتر خوانده میشدم و خانم یا آقای معلم (دوران جوانتری) سوالات را به همراه برگه مخصوص پلی کپی با سفارشهای غیرتهدیدآمیز و کاملاً دوستانه، تحویل میدادند و از آن لحظه به بعد همچون صاحب گنجی گرانبها، قدم برمیداشتم . ناخودآگاه متانتی بر قدمها افزوده میشد، زاویه نگاه تغییر پیدا میکرد و اگر اغراق نکنم احساس 2 برابر بودن کله به من دست میداد.
دربرابر سوالات کنجکاوانه نزدیکترین دوستان ، حس رازداری خودم را می ستودم (اکنون می ستایم و نه آن زمان ،که در آن حال در اوج بودم و پردازش چنین احساساتی، بزرگ گویی بیش نیست) و فقط به کار فکر میکردم، من برگزیده شده بودم، برگزیده شدنی و این افتخار و کله گندگی، وقتی وسعت میافت که ادامه کارِبزرگ هم به خودم سپرده میشد و آن چرخاندنِ دسته دستگاه پلی کپی و تکثیر سوالات بود(کار رایگان یا بیگاری) و آن هنگام دیگر جمع شدنی نبودم. 
از آنسو، روزگاری هم بود که دربدر به دنبال کاغذباطله های سوالات پلی کپی شده، در تمام مکانهای مورد گمان مثل سطل زباله های کنار دفتر، کنار کتابخانه، کنار میز پینگ پنگ و هر کنار دیگر می گشتیم، سطل زباله های فلزی چهارگوشی با جرم حجمی بسیاربالا و خاکی رنگ و در این همه سال تحصیلی که چنین فناوری رواج داشت، یکبار موفق به چنین کشفی شدیم و به همین خاطر هم امتحان برگزار نشد!
نتیجه گیری در کار نیست. خب خوش میگذشت و خوب بود.

 پ.ن 1: این 2 عکس به القای بهتر 2 حس بالا یعنی کله گندگی و تغییر نوع دید کمک می کنند.
  
پ.ن2 : به فکر انتشار ویکی لیکس شخصی خودم افتادم! ولی چون در همه خاطرات (افشاگریها)به نحوی اشخاص سومی هم درگیر هستند به خاطر حفظ حریم و اسرار سایرین، ناگزیر به افشای مطالبی از خودم هستم که حضور دیگران در آن، صرفاً سرگرمی داستان خواهد بود و بار نگران کننده ای بر آنها نخواهد افزود. (کار سختی خواهد بود، امیدوارم بتوانم شروع کنم و ادامه دهم)

مطالب مرتبط آینده :
- تصحیح برگه های امتحانی