۰۸ دی ۱۳۸۷

آنچه گذشته - شماره يك

بعد از ماجراي هارد و رفتن و برگشتنش به آن دنيا و ذوق مرگي ام از اين بابت، براي راحتي خيال و اطمينان چندقبضه، داشتم فولدر عكسها را مرور مي‌كردم و اينبار بيشتر دقت مي‌كردم و فكر مي‌كردم كه ممكن بود همه اينها الان وجود نداشته باشند(به لطف مهران رايانه‌ايها) و تصميم گرفتم " انچه گذشته" ها را راه بندازم.
اين عكس ِ عنفوان جواني و دماغ گندگي من درست مربوط به روز اول فروردين 67 و ساعت ِ تحويل سال مي‌باشد. چندمين سالي كه به خاطر بمبارانهاي شهر اراك آواره اين شهر و آن روستا بوديم. روزگارِ سرخوشي ما بود و رنج و عذاب بزرگترها كه مي‌فهميدند چه بلايي دارد سرمان مي‌آيد و ما سرخوش و دماغ گنده ، به دور از مدرسه و شهر، صبح و شب مي‌گذرانديم.
صبح ها در باغ و الاغ سواري، ظهرها داخل اتاق و بازيهاي جمعي و غروبها تهيه علوفه براي دامهاي صاحبخانه و شايد او چه قدر مي‌خنديده است كه كارگرهاي مفت ِ با انگيزه‌اي كمكش مي‌كنند.
كلاسهاي درس تلويزيوني و ما ساده لوحان ِ فراوان كه راس ساعت با شروع رياضيات پاي آن مينشستيم و تا يك و نيم ساعت تكان نمي‌خورديم. (بَبويي به همين راحتي‌ است)
به دنيا آمدن گوساله و تلاش زن صاحبخانه براي بيرون راندن ما ازداخل طويله تا به قول خودش ، گاو مادر خجالت نكشد و همه ما از شكاف ديوار پشتي ، اين زايش را در خاطره ثبت كرديم.
روزي كه دو جنگنده عراقي از كوههاي روبروي روستا و در سطح پايين به سمت اراك مي‌رفتند، ما فقط مي‌توانستيم نگاهشان كنيم و چند دقيقه اي بعد از پالايشگاه اراك در حدود 20 كيلومتري ما دود غليظي به آسمان رفت. خيالمان راحت شد كه اينبار اراك را نزده ‌اند . (واقعاً چه راحتي خيالي- در آن زمان و در مغز كوچكِ من، بمباران نكردن مناطق مسكوني و اصابت بمب به كارخانجات ، موهبت بزرگي بود).
اين داستان ادامه دارد...
پ.ن : بچه هاي داخل اين عكس همه صاحب زن و زندگي‌اند و چون مجوز نداريم، شطرنجي شان كردم.

۲۵ آذر ۱۳۸۷

لطفاً بك آپ نگيريد!

دوستاني كه هميشه برايشان از بك آپ و پشتيبان گيري دادِ سخن داده‌ام خوشحال باشند.
من هميشه سخنرانيهاي متعددي راجع به بك آپ گيري دوره اي از هارد سيستم ها براي دوستان و همكاران داشته ام و هميشه براي براي برانگيختن احساسات بك آپ پرستانه شان مثال ِ از دست رفتن عكس و فيلم را كه غير قابل جبران هستند ، زده‌ام و براي اينكه رطب خورده نباشم ، هارد را براي بك‌‌ آپ گيري به شركت بردم. راحت طلبي اجازه نداد در كيس را باز كنم و با مبدل يو اس بي به آي دي اي هارد را متصل كردم. اما قسمت پخي كابل برقش خيلي نامرد بود و برعكس هم جا رفت. قبل از اينكه بويش خيلي بدتر شود متوجه شدم و كابل برق را ازهارد جدا كردم و اينبار درست سرجايش زدم. بله درست حدس زديد، كار عبثي بود. بقيه مراحل كار را براي ريكاوري و بازيابي به مهران رايانه سپردم.

پ.ن : به لطف همكار خوبم فرزاد خان، با تعويض برد كنترلر هارد، تمام اطلاعات زنده شدند، در حالي كه روز پيش ، مهران رايانه‌ايها ، بابت عدم بازيابي هارد ابراز تاسف كرده بودند و بابت اين ابراز تاسف 10 هزار تومان دريافت كرده بودند.

۰۹ آذر ۱۳۸۷

پروژه تهيه مقداري پول از خودپردازهاي نمايشگاه

صبح كه به دلايل نامعلومي ، قصد پوشيدن كت و شلوار كردم ، حواسم به همه جوانب امر بود ، به جز چرك كف دست كه آنهم به اميد تكنولوژي به بانكهاي سرراه سپردم.  در راه به خاطر وجود كت وشلوار فقط يكجا جلوي ATM بانك اقتصاد نوين ايستادم و روي نمايشگر خودپرداز علامت آشناي ويندوز XP  را ديم كه مدام ري استارت مي‌شد.از خير تماس با شماره پشتيباني آن گذشتم و صف ATM بانك ملي مجاور هم به قدري شلوغ بود كه در صف پارسيان ايستادن و با دفترچه نداشته پول گرفتن، همانقدر وقت مي‌گرفت. 
با توهم اينكه در نمايشگاه الكامپ (مهد تكنولوژي روز)  غير ممكن است كه امكانات اين چنيني وجود نداشته باشد، راهي چمران خلوت شدم و به اين فكر نكرده بودم كه مسوول پاركينگ نمايشگاه ، ممكن است هيچ سنخيتي با تكنولوژيهاي روز نداشته باشد و فقط 1000 توماني مي‌بيند.
همه ماجراي من از همينجا شروع شد. به هزار زحمت به او قبولاندم كه من در برگشت هزينه  را پرداخت ميكنم و او هم روي فيش به نحو غير قابل پاك كردني نوشت : "پولش را نداده است" كه اين جمله آخر كمي براي كت و شلوار من گران آمد نه براي خودم كه خود من باكي نداشتم از پول همراه نداشتن.
راهي نمايشگاه شدم و ... چون ساعت 4 وقت دكتري مهم داشتيم از ساعت 2 ، فاز اول پروژه " تهيه مقداري پول از خودپردازهاي نمايشگاه، قربة الي الله"   را كليد زدم. اولين قدم ، خودشيريني و استفاده از خودپرداز مستقر در غرفه بانك ملي بود كه با پيغام " Temporary unavailable" لبخندم ، جريحه دار شد. مردي از سلاله كارراه اندازان در غرفه بود كه مكالمه موبايلي‌اش داشت به ابد كشيده ميشد كه من آنجا را ترك كردم. فاصله زياد سالن 38 تا ميدان نمايشگاه كه نويد خودپردازي ديگر را در‌آنجا به من داده بودند ، با اميد طي شد. خوبي اين يكي دستگاه اين بود كه طوري نصب شده بود كه از راه دور ، صحت و سلامت آن قابل تشخيص نبود و چون سراب ، دارنده كارت را به سمت خود مي‌كشيد. اين يكي محترم تر بود ، به من گفت به خاطر مشكل پيش آمده از دستگاه ديگري استفاده كنم و من چون ابلهي كه ساختار شبكه را نمي‌داند ، هنوز اميد به اتصال خودپرداز ديگري كه آدرس آن را در ساختمان اداري نمايشگاه داده بودند ، داشتم و اين يعني باز حركت به سمت سالن 38. احساس گشادي بيش از حد پاچه‌هاي شلوار و برخورد آنها با صورتم را داشتم. نمايشگر اين يكي هم آبي يكدست بود . لعنت به هرچه صفحه آبي است.
فاز دوم پروژه : به سرم زد به غرفه يكي از دوستان بروم و تقاضاي هزارتومان بكنم. گرچه خنده داربه نظر مي‌رسيد ولي خنده دوست به از تحقير پاركينگ بان! متاسفانه اين دوست ِ مديرعامل هم افتخار حضور در نمايشگاه را نداده بودند و كارمندانش امور غرفه مي‌گذراندند.
اي تيشرت و كتاني ، كجاييد تا من چهارنعل بتازم و چه بسا تا خانه هم يورتمه روم.
كم كم بايد سينه خيز مي‌رفتم .به هر حال سن من اجازه اين همه پياده روي بهم نمي‌داد. آخرين بارقه‌هاي اميد وقتي خشك شدند كه در خود بانك ملي مستقر در ميدان نمايشگاه همان مرد كارراه انداز را ديدم كه باز هم گوشي به دست بر سر كسي ،‌صداي بلند مي‌كشيد و من خوشحال شدم از اين همه حس مسووليت  و وقتي فرمان ري استارت سوييچ سيباي شعبه را به كارمند آنجا داد همه به هم لبخند مي‌زدند و من حاضر بودم همه خودكارهاي جمع‌آوري شده در نمايشگاه را به او بدهم (آخرآنها تنها سرمايه من در آن لحظه بودند، كار كمي نبود ) ، چراغ سبز چشمك زن سوييچ نشان از بهبود حال سيبا را داشت ولي بيماري خودپرداز از جنس ديگري بود و دوايش ري استارت نبود.
در آن لحظه من معناي واقعي كلمه مستاصل بودم .زمان به سرعت سپري ميشد و ديگر وقت دكتر آنقدر مهم نبود كه به دست آوردن يك برگ سبز هزار توماني. من تمام توانم را براي اين قضيه گذاشتم. 
فاز سوم پروژه : با آخرين رمقهاي باقيمانده در جان، به سمت در شمالي نمايشگاه راه افتادم و با چشمي پر از حسرت و آرزو به حاشيه‌هاي دوست داشتني اش چشم دوختم ، چرا امروز همه چيز بايد هزار تومان مي‌بود؟ از DVD  هاي گلشيفته تا چكش و كيف ابزار و ...
از محوطه پاركينگ كه رد شدم ، همان كارمند صبح بود و من كه اميدي براي بيرون بردن ماشين نداشتم، به راهم ادامه دادم .
لحظات ديدن خودپرداز بانك تجارت ميدان دانشگاه و ديدن آدمهاي در صف ، لحظات توصيف ناپذيري بودند. حاضر بودم نوبتم را به همه بدهم .حتي آن آقايي هم كه بيست بار (باب مبالغه) كارتش را به دستگاه سپرد و هر بارهم، كلي پول تحويل گرفت ، از شادي من نكاست. وقتي پولها در جيبم جاي گرفت ، يك هزار توماني را جدا براي آقاي پاركينگ كنار گذاشته، مقادير فراواني خوردني و خواندني از دكه روزنامه فروشي ميدان خريدم (با توجه به اين نكته كه من هيچ پولي براي خريدن يك بطر آب هم نداشتم) و سرافرازانه و با انرژي مثبت راهي پاركينگ شدم.
آنروز نوبت دكتر ما با كلي زحمت به 2 ساعت بعد منتقل شد و كت شلوار ما تا اطلاع ثانوي بايگاني شد.
دربان پاركينگ هزارتوماني را عادي گرفت ولي از خوشحالي دروني من خبرنداشت. من براي به دست آوردنش، عرق جبين ريخته بودم.

۰۳ آذر ۱۳۸۷

گزارش بازديد اولين روز نمايشگاه الكامپ 2008 يا همان الكامپ چهاردهم خودمان

همان صبح كه كت شلوار برتن قصد عزيمت به نمايشگاه داشتم ،دانستم كه روز كم دردسري نخواهد بود . 
براي من كه تعداد دفعات پوشيدن كت وشلوار در طول زندگي ، به اندازه تعداد دفعاتي بود كه سر كلاس  مدارهاي واسط حاضر شده بودم، اين نشانه خوشايندي نبود و عاقبت به من ثابت كرد كه همان به نپوشيدنش و به كمد آويختنش و شايد بعدها آتش زدنش.(جريان ِ مصيبتِ‌ كت و شلوار در پاورقي توضيح داده خواهد شد)
بعد از حضور و غياب تلفني صبحگاهي رييس و ورود به بخش حاشيه ها، همانطور كه انتظار مي‌رفت ، اينبار فقط گلشيفته ، در صدر فروش فيلمهاي جلوي در نمايشگاه بود و اسي دي وي دي، او را چون آبجي خود فرياد مي‌كرد.از ديگر دستاوردهاي حاشيه‌اي نمايشگاه امسال براي من نخريدن چكّش بود ، چرا كه من به تعداد الكامپهاي موجود ، كيف ابزار و چكش دارم.
بر خلاف نمايشگاه سال قبل كه ثبت نام الكترونيكي‌اش ، چشم جيتكس و سبيت را كور كرده بود ، امسال انسانها به راحتي از در ورودي  نمايشگاه تردد مي‌كردند و من از راحتي انسانها لذت بردم، آنها حتي براي راحتي بيشتر انسانها، افتتاحيه نمايشگاه را نيز حذف كرده بودند.آنها براي راحتي انسانها يك برگه به نام نقشه به آدمها مي‌دادند و آدمها ساعتها در پشت نقشه به دنبال شركت مورد نظر خود مي‌گشتند، آنها حتي زحمت مرتب كردن الفبايي نام شركتها را هم به خود نداده بودند.آنها الكامپ را به 3 بخش سخت‌افزار، نرم‌افزار و تجارت الكترونيكي تقسيم كرده بودند و سهم شركتهاي اينترنتي را در حد ارزن هم به حساب نياورده بودند. هر غرفه اطلاع رساني هم محدود بود به يك عدد خانم، كامپيوتر و تعدادي نقشه و جسد ِ كيوسكهاي خالي ِجستجوي اطلاعات ، كه بيشتر شبيه سفينه هاي فضايي شهر بازي بودند.
-سيمانتك :خوشبختانه شركت دمسان رايانه كه ارادت هميشگي نسبت به آن داريم ، به طور اتفاقي در اوائل ليست  راهنما بود و جناب فكري و اخلاقي و دستيار را همانجا ملاقات كرديم. باز مثل هميشه در ستون اول مقايسه محصولات امنيتي و پشتيبان گيري ، محصولات سيمانتك چك مارك سبز خورده بود و در ساير غرفه ها محصولات خودشان. ما كه سر در نياورديم.  خدا ازشان راضي باشد، ما چه كاره ايم!
كاسپرسكي كه اول، نود 32 اول، نورتن اول، همه اول ، ولي جدا ازهمه اينها مهندس دستيار توضيحات جامعي در اين زمينه براي ما ارائه كرد كه مقبول افتاد و از حوصله اين بحث خارج است.
سيما آوا : با ارائه طيف گسترده اي از انواع كيس و پاور نشان داد قابليت فراسوشدني دارد.
لاواني ها كه تقريباً الكامپ پركن شده بودند به شدت با ارائه ابزار چوب بيس بال بادي و چكش بالني بادي، سعي در جذب و جلب مشتري داشتند. سعي كردم وسوسه نشوم، البته صف هم طولاني بود!
همراه صبا ترفند ديگري براي گول ماليدن سر مردم به بهانه آموزش زبان انگليسي بود.من اگر آدم درست حسابي بودم كه نياز به ارسال لغت و عبارت با اس ام اس نبود. خودم گِلي به سرم مي‌گرفتم.
تجارت الكترونيك پارسيان براي مشتريهاي موبايل بانكينگش نرم‌افزار بلوتوث مي‌كرد و من مجبور شدم گوشي ال جي دبليو 3500 را مخفي كنم. اين نوع بشر حتي كابل پذير هم نيست.
بانك ملي 80 ساله هم با خسرو معتضد تاريخ گو تبليغات مي‌كرد و در اول غرفه خودپردازشان سكته كرده بود.
غرفه بنياد ملي بازيهاي رايانه اي محل تجمع دبيرستاني هاي مدعي گيم بود كه شديداً نينتندو بازي مي‌كردند.
اور كلاكي ها غرفه خفني با بشكه و بارو وحصار ساخته بودند و من خجالت كشيدم كه بپرسم اين همه سروصدا براي اوركلاك براي چيست؟ خب از اول يك سيستم متناسب با نيازتان تهيه كنيد تا اين همه شغل كاذب هم براي ملت ايجاد نكنيد.شايد هم چون اوركلاك سي پي يوي 1.7 سلرون خودم فقط تا 2 جواب مي‌داد، دچار حسادت تكنولوژيك شدم.

خلاصه اينكه به عنوان يك تور يك روزه بد نيست، سري به نمايشگاه بزنيد.حتماً موارد به درد بخور پيدا خواهند شد كه در حيطه تخصص و سواد من نگنجيده ‌اند و كشفشان خواهيد كرد.
 

حاشيه‌ها :
*در آدرس خود نمايشگاه مي‌توانيد مشخصات كليه شركت كنندگان را در قالب فايل اكسس دانلود كنيد .
سخت‌افزار - نرم‌افزار - تجارت الكترونيكي (از موبايل مديران عامل و نمايندگان شركتها تا هزينه هاي پرداخت شده، در اين فايلها پيدا ميشود)
* گشت امنيت ارشاد براي جلوگيري از به حاشيه كشيده شدن نمايشگاه الكامپ ، حضور فعالي در محوطه نمايشگاه داشت
*مثل هميشه در روز اول نمايشگاه ، غرفه‌هاي زيادي بودند كه تازه در حال برپاشدن بودند و اين مديريت هياتي همچنان ادامه خواهد داشت.
*اما مهمترين حاشيه نمايشگاه همان جريان كت و شلوار است كه در پست بعدي شرح داده خواهد شد. ارزشش بيشتر از يك پاورقي ساده است.

۲۱ آبان ۱۳۸۷

از كجا آمده ام، نوشتنم بهر چه بود - به كجا ميروم آخر ، ننمايي هدفم

يكباره به ياد روزهاي  اول وبلاگ نويسي و وبلاگ خواني افتادم. روزها و شبهايي كه تشنه خواندن شده بودم ، خواندن خاطرات ، خواندن ديدگاهها، تحليلها و نظرات با قالبي متفاوت از كتاب و مجله و پاورقي، نوشته‌هايي زنده تر.
در تعداد معدود لينكهاي كنار صفحه ي هر وبلاگي ، لينك هودرحتماً وجود داشت.روزهايي كه با ايميل با حسين درخشان سوالات فني و مشكلات وبلاگي مطرح مي‌كرديم و او هم پاسخ مي‌داد.
وقتي كه شهريار قديم (1) (مرد پايونير تكنولوژي) از مبحثي به اسم وبلاگ نام برد و با معرفي وبلاگ افكار پراكنده يك زن منسجم (ندا حريري) مرا به خواندن و در پي‌ آن به نوشتن ترغيب كرد، ماهها عطش خواندن وبلاگها ، خواب شبانه روزي ام را به 2-3 ساعت در روز كاهش داد وحتي بازي مكس پين 1 هم نتوانست در آن زمان محبوبيت خود را آنچنان كه وبلاگ خواني برايم جذابيت داشت، حفظ كند. اشتياقي كه حتي در پديده‌هاي نوظهور بعدي هم مثل ‌اركات ، فيس بوك ، فرند فيد و توييتر ديگر اتفاق نيافتاد.توضيح اوليه‌اي هم كه شهريار درتعريف اين پديده نوظهور داد ، فضايي را به عنوان ثبت خاطرات و روزانه نويسي هاي شخصي معرفي كرد كه رايگان است و از آنجا كه هر چيز رايگان خوب است و بايد ثبت نام كرد ، دوان دوان رجيستر كردم و آلوده هم نشدم.
بازخواني آرشيوهاي اوليه كه حدوداً به 7 سال پيش برمي‌گردند، كاملاً نشان از جوزدگي اينجانب در آن دوران دارند، شايد هم نه من تنها ، بلكه ديگراني هم بودند كه نمونه اوليه پستهايشان معمولاً محدود به شعر و مطلب ادبي ميشد كه تا قبل از اين خيلي ارادتمندش بودند وجايي هميشگي و در دسترس براي ثبتشان نداشتند و پستهاي اوليه من هم از اين امر، جدا نبودند.
به هر حال همه اين كلامهاي رايگان(2) براي اين بود كه خودم را موظف كنم به خاطره نويسي ، به نوشتن همه اتفاقات خوب و بدي كه به خاطر دارم و ممكن است شامل مرور زمان شوند ويا براي به يادآوردنشان حسرت بخورم.
خودم را موظف كنم به نوشتن ِمرتب ، كه حداقل بازمانده هاي خوشيهاي دوردستمان زنده شوند.البته اميدوارم...

توضيح (1) : شهريار جديد 
توضيح (2) :  براي حفظ شئونات اسلامي ، از لفظ نامناسب " حرف مفت" استفاده نشد!

۱۴ آبان ۱۳۸۷

همگن یا غیرهمگن: مساله این است

در ساعات اضطراب و التهاب روزهای اول به دنیا آمدن مانی ، که به دستور دکتری کم فهم برای بستریش به بیمارستان خاتم الانبیاء رجوع مجدد کردیم و برای در کنار ماندنش دست و پا می زدیم، توجهمان به یکی از احادیث مسوولان بیمارستان جلب شد:
" همراه بیمار حتماً باید همگن باشد" که ترجمه تحت االفظی آن یعنی همراهِ بیمارِ مرد، مرد و همراهِ بیمارِ زن، باید زن باشد و این یعنی اتاق خصوصی چیزی در حد کشک و بادمجان.
دو روز بعد که مانی را در NICU بیمارستان صارم بستری کردیم و محیط مدرن بیمارستان  و برخورد خوب پرسنل ، اپسیلونی ، آرام بخش روحمان شد،  معضلی به نام دکتر حفیظی ، مسوول بخش نوزادان، گریبانگیرمان شد که اصرار بر عفونی بودن بیماری مانی در کنار زردی اش داشت و بعد از 5 روز زیر دستگاه بودن و تزریق خروارها آنتی بیوتیک و سرم (اغراق پدرانه!) و تایید سایر دکترهای بخش (زیردستان حفیظی ) برای مرخص کردنش در روز پنجم ، همچنان بر ادامه بستری تا 7 روز تاکید می کرد و ما که آمادگی کشتنش را داشتیم ، به اختیار خودمان ، مانی را مرخص کردیم . وقتی درصورتحساب بیمارستان ، ویزیت روزانه جناب حفیظی که شامل نگاه ِ از راه دور به بیمار و قلمی کردن پرونده اش (خط خوبی داشت) می شد ، 35 هزار تومان درج شده بود، لزوم بستری بودن یک هفته ای مانی را برای چک کردن دوره بهبودی عفونی اش، درک کردیم .
از آنجا که  نوزادِ  چند تن از دوستان دیگر نیز به همین دلیل و به دستوردکتر حفیظی ، در صارم بستری شدند و نتایج آزمایشگاه نیز هیچ نوع عفونت خونی و( گلاب به رویتان) ادراری را تایید نکردند ، در بخش دعاهای روزانه مان، در صفحه دکترها ، برای حفیظی بخش ویژه ای باز کردیم تا هر روز یادمان نرود که چه بر سرِ ما آورد و در صفحه پرستاران برای پرستارهای شیفت شبی که خالصانه و مادرانه از نوزادان آن بخش همچون کودکان ِ خود نگهداری می کردند ، آرزوی سلامتی نوشتیم.

۱۲ آبان ۱۳۸۷

دسر انار

حال كه ديدم اينروزها كم كم ساعتهاي كاري  كم ميشوند و چند روزي بيشتر در هفته سركار نمي‌روم، حداقل از خانه نشيني استفاده بهينه كرده، برنامه هرمز به جان دل بخرم و بخش آشپزي خون را تقويت كنم. پس چه بهتر كه گوش جان به نواي سامان بسپارم و نسخه ي پيچيده ي او براي اولين مهمان بكار بندم. [تغيير گويش]  از آنجا كه بر طبق اطلاعات واصله، مهمانان عزيز در كمال صحت و سلامت تن و جان به سر مي‌برند دستور تهيه دسر انار را در اينجا مي‌آورم، باشد كه نوش جان كرده ، زنده بمانيد.
دستور تهيه:
روي مقداري ماست شيرين يا خامه‌اي مقداري انار دانه كرده، بريزيد، روي آن نعناع خشك بپاشيد و بخوريد
(ربط انار به ماست مثل ارتباط گردو يا كشمش به ماست مي‌باشد)

اگر مقدار مانده هاي مرخصي ماهانه باز به منفي 2 نرسد، سعي مي‌كنم طرز تهيه دسرهاي ديگر هم بياورم.

۲۲ مهر ۱۳۸۷

حسرتِ فوتبال بدون قلدر و تاكتيك

خيلي وقت بود كه ميخواستم اينجا فقط ناله و غر و به قول راز يها ،"انرژي منفي " نباشد ولي وقتي سيروس مقدم و علي دايي و امير تاكتيك نميتوانند جلوي خودشان را نگه دارند و از اخلاق خوش ما سوء استفاده مي‌كنند ،نبايد سكوت كرد.
سيروس مقدم كه گويا خاطرات خوشي از تعليمات ديني دوره دبستان نداشته است و خانم معلمش براي ساكت كردن شاگردهايش ، به جهنم حواله شان مي‌داده، در پايان كودكانه سريال "روز حسرت" آدمها را به 3 دسته سپيد،سياه و خاكستري تقسيم كرد و به مصداق ِ " تعيين جايگاه شما در بهشت و جهنم به صورت رايگان توسط افسانه بايگان " ، هركسي را پي زندگي خودش فرستاد و اين وسط 2نفر بيخانمان شدند. يكي مسعود سرمد كه وسط بيابان مشغول عربده كشي بود و ديگري حامد، دوست ِ بدجنس و اَخ ِ مسعود كه با لُنگ،كنار حوض ريخته گري خدا نشسته بود و معلوم نبود كه منتظر ِ زري است كه بيرون بيايد، ببيند چه شكلي شده تا خودش هم داخل برود  يا نه! اين وسط هم مجيد ِ ظاهرالصلاح به خاطر ريش خوشگلش مفتي به بهشت فرستاده شد . تصور كوته‌بينانه مقدم از درخت و جنگل و عذاب و برزخ،واقعاً در حد ديني دبستان بود.
اگر آقا قلدره فكر مي‌كند كه با گذاشتن انگِ سرباز روي بازيكنان تيم ملي ، غيرت ملي-مذهبي مردم را بخار مي‌كند و علي كريمي از زورِ ورم ِ وجدان خوابش نمي‌‌برد، ره به اردبيل برده است. اين حقه هم كه دولت نهم بنيانگذارش بود ، بيشتر براي تورم رگهاي غيرت بكار مي‌رود و كلكي قديمي شده است. قطاري هم كه علي كريمي نمي‌خواهد سوار آن شود باز قطاري است كه ساخته همين دوره است و همان بهتر كه سوار نشود. "به نظر من تيم ملي يک قطار است که به حرکت خود ادامه مي دهد و کريمي نخواست سوار اين قطار شود. " فقط خوب شد كه تيم ملي، قله‌اي نبود كه علي كريمي بخواهد آنرا فتح كند.
امير تاكتيك بعد از دربي عنوان كرد كه پرسپوليس تاكتيك نداشت و ما موقعيتهاي بيشتري داشتيم. به نظر من قطبي بجاي " ..." خواندن خبرنگاران بايد ، ادبيات مخفي‌اش را براي اين كنفرانس خبري رونمايي مي‌كرد و صد اليته هم كه امير تاكتيك، چون از نظر روانشناس تيم خيلي اوضاع رفتاريش بهبود يافته و بر اعصاب خود مسلط است ، بعد از ناسزاگويي ِ قطبي ، حتماً خدا را شاكر بود و از اين حركت وي به عنوان نقطه ضعف مربي تيم پرسپوليس ياد مي‌‌كرد و كل يوم همه را به آقاي علي واگذار مي‌كرد. (من قبلاً هم نگران اين كنفرانس بعد از دربي بودم، البته با ديدي غير از حالا نسبت به افشين قطبي)

۲۶ شهریور ۱۳۸۷

وبلاگ ميشاييل بالاك


حدود 2 ماه پيش در وبلاگ يك پزشك سايت اجتماعي فوتبال دوستان Footbo معرفي شده بود. امروز در سايت علاوه بر خبر عضويت بالاك درا ين شبكه، وبلاگش هم معرفي شده بود كه اولين پستش در مورد شروع بازيهاي ليگ قهرمانان اروپاست.

پ.ن : - وب سايت اصلي بالاك

- وبلاگ بالاك

- پروفايل بالاك در Footbo

لغت نامه دهخدا نسخه شهريور1387


در لغت نامه دهخدا چاپ 25 شهريور 1387 مقابل لغت متملق آمده است :
متملق

آوا :م ُ ت َ م َل ْ ل ِ
نوع لغت :ع ص
شرح :
1-چاپلوسي کننده . (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از منتهي الارب ) (از اقرب الموارد) . چاپلوس و خوش آمدگوي . (ناظم الاطباء). مزيدگو. سبزي پاک کن . بادمجان دور قاب چين . چاخان . داريه نم کن . لابه گر. (يادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به تملق شود.
2- ملاطفت و مهرباني کننده . مهربان .
3-خاطرنواز و ملايم وشيرين .
4-ريشخند کننده . (ناظم الاطباء)

5-مصطفوي (بنده اي كه در هر شبانه روز24 بار، شُكرعلي آبادي به جاي آرد)

۲۴ شهریور ۱۳۸۷

شجره نامه آقاي خاتمي


شماره 181 مجله همشهري جوان اختصاص به پرونده اي از امام موسي صدر داشت به نام "موسي مسيح". سواي فضايل اخلاقي وي كه درستي آنها به عهده خود مجله بماند، شجره نامه‌اي تهيه شده بود كه جالب به نظر مي‌رسد.

نسبت فاميلي نزديك آقاي خاتمي و موسي صدر(همسر آقاي خاتمي خواهرزاده موسي صدر مي‌باشد) و همچنين نسبتهاي دورتر آقايان صدرعاملي، جمالزاده، مقتدي صدر و صادق طباطبايي از نكات جالب توجه اين شجره نامه هستند.(درستي اين هم با مسووليت مجله هست).

۱۹ شهریور ۱۳۸۷

وبلاگي با قدمت 9 ماه و 55 روز

2 سال پيش در همين حوالي (از لحاظ زماني نه مكاني )وقتي كه داشتم براي كاري كه بخاطر نه نگفتن آن به شركت يكي از دوستان در حوالي ميدان وحدت اسلامي مي ‌رفتم و شرايط روزگار هم كاملاً‌بر وفق مراد بود (آدرسي كه داشتم در حد ِ تهران ،پلاك 1 بود شارژ موبايل تمام شده بود و مهمتر از همه منتظر خبري از رزي براي اطمينان از سلامت معاينه بچه در ماه پنجم بودم )بعد از يك ساعت گشتن و بازديد همه ميراث فرهنگي منطقه و پيدا نكردن شركت لعنتي،به سرعت و ناسزاگويان ، راهي خانه شدم و وقتي خانه را خالي ديدم ، حس خوبي نداشتم . با تلفن رزي و لحن صدايش معني شوكه شدن را كاملاً درك كردم و اين بعد از خبر زلزله بم ، دوّمين شوكي بود كه وارد شد و خيالم را از اينكه هنوز شوك پذير هستم يا نه، راحت كرد.
اما موضوع مهمتر از اين اتفاق ، شيوه برخورد ما با اين بحران بود. اصل اول ِ ايزوچندهزار ِ بحران درخانه ي ما ، تاكيد بر دوري گزيني از كليه نزديكان و دوستان و ايجاد حلقه همفكري و همدردي داخلي است. يعني بر خلاف برخي كه در مواقع بروز اتفاقات ، سعي در جمع كردن و خبررساني همگان و جلب همدردي و هم سوگي دارند، ما شيوه عكس آن را پياده مي‌كنيم ودر چند مرحله سعي مي كنيم با آن برخورد كنيم
مرحله اول : خاموش كردن موبايلها و گذاشتن تلفن روي پيغام گير(حداكثر3 روز)
مرحله دوم : ساعتها گريه و زاري داخلي (چند ساعت اول مداوم + مقاطع كوتاه مدت تر در روزهاي آتي)
مرحله سوم : شروع سوالات فلسفي از پروردگار و نتيجه دلخواه نگرفتن (چند روز)
مرحله چهارم : توجيه تمام علل معنوي و ماورايي با خرده هايي از شك و ترديد (هفته اول)
مرحله پنجم : بازسازي روحي و معنوي خودمان با تمام قوا (حدود يك ماه تا يكسال)
مرحله ششم : خبررساني و اعلام عمومي و گاهي همدردي جمعي(حدود 15 روز تا يكماه بعد)
مرحله هفتم : دلداري و قوت قلب و بازسازي روحي گيرندگان خبر
تا اينجا يعني كه در چنين مواردي براي ما آرامش، فقط در دور بودن به مدت طولانيست و گذر زمان بهترين درمان .انسان در چنين شرايطي، ذره اي تحمل ِ پرسش وپاسخهاي مشفقين و پند و اندرز اطرافيان را ندارد سعي مي‌كند بيشترين زمان خود را براي كنار آمدن با شرايط پيش آمده ، در چارچوب تنهايي خود، سپري نمايد و از فحشهايي چون " قسمت بوده"، "سعي كن بهش فكر نكني" ، " براي خودش هم بهتر شد"، " دنيا اينه ديگه" و ... به دور باشد. در چنين شرايطي ، اطرافيان بايد درك كاملي از يك حريم ِ كاملاً خصوصي وشخصي را داشته باشند. ديواري كه به دور آدم كشيده شده خيلي قطور و غيرقابل نفوذ نيست ولي حفظ حريم آن واجب است . مدتي Invisible هستيم و دوباره آنلاين مي‌شويم.
اما ربط اين همه فلسفه بافي چيست ؟ غرض روشن شدن اذهاني بود كه به يكباره در برابر اعلام حضور پسر كوچك ما مواضع غريبي اتخاذ كردند كه ما 55 روز هست كه متعجبيم. كنار گذاشتن قسمتي از زندگي خصوصي هر خانواده به عنوان يك پكيج كاملاً شخصي ، حق هر خانواده ايست (از نوع مسلّم) و نبايد انتظارها حتي از طرف نزديكترين درجه داران ، مثل پدر و مادر هم در راستاي رمزگشايي از اين پكيجها باشد .بزرگي در جايي گفته بود :" از عشق و دوستي ، زنجير نسازيم" و من به پيشانيم چسباندم . دوستيها ومحبتهايي كه قيد آرند وبند ، دوستي نيست ، زجريست دائمي هم براي حفظ حرمت دوستي هم براي حفظ حريم شخصي .
واما دوستان زيادي به دنبال آدرس وبلاگ ماني ما بودند ، تعجب نكنند ، ماني از روزي كه شكل گرفت به عنوان يك خط كمرنگ در زندگي ما حضور پيدا كرد ، صاحب وبلاگي بود كه امروز تصميم به رونمايي اش گرفتيم. وبلاگي كه تقريباً 9 ماه و 55 روز عمر دارد. خط كمرنگ
پ.ن :خط كمرنگ در مقطعي توسط دوستي كشف شد و مدتي در تعليق بود تا دوباره در آدرس جديدي شروع به فعاليت كرد.از اين دوست رازدار تشكر ويژه مي‌كنيم و توجه وي را به مابقي مطالبي كه نخوانده‌است، جلب ميكنيم .

۱۱ شهریور ۱۳۸۷

دايي كبير

شاهرخ خان و آجاي دوگان در آخر سريال برادر از كار در مي آيند. جبار سينگ يك دفعه متحول شده ، سر به بيابان مي‌گذارد.
آميتا پاچان آنقدر سرفه مي‌كند تا بميرد. راني و كجول فقط گريه مي كنند. آيشيواريا به خواستگاري شاهرخ خان مي آيد. همه خوشحالند. بدها محو ميشوند، خاكستريها خوب مي شوند، خوبها مي‌خندند.
حسين سهيلي زاده حق دارد براي مّلتي چون من كه قطرات خوابم در حال حاضر ، ارزش حياتي پيدا كرده اند ، سريال بسازد و ما هم گلابي‌وار تا 12 شب ، پيگير آدمهاي ريش‌دار ِ خوب و آدمهاي بي‌ريش ِ بد ِ سريال باشيم.
اما هيچكذام از اينها دليل نمي ‌شود تا دايي را فراموش كنم (نه دايي خودم، بلكه دايي ملت ايران، دايي كبير) .
روزي كه سرمربي خشن تيم ملي فوتبال كه اخلاق خوشش فقط در چند روز اول انتخابش به سرمربيگري تيم ملي بصورت تصنعي يا غريزي يا هر دليل ديگر نكته انحرافي براي تمام منتقدانش شد ، بازهم مثل هميشه با بيشرمي تمام، درگفتگوي تلفني با برنامه ي دشمن شكن "نود" ، علاوه بر متهم كردن عادل فردوسي پور به نفهمي و تهديد به قطع تماس تلفني ، دايي ِ واقعي را براي مردم آشكار كرد و نشان داد كه مهرباني چند روز اول ِ مربيگريش ، فقط ، خوشحالي ناشي از انتخاب وي بوده است و اين دايي شريف تحصيلكرده ، نسخه‌اي از همان مايلي كهن (دشمن آقا قلدره) ، قلعه نوعي ، ميثاقيان، پروين و ساير لمپنهاي فوتبال ِ مريض ماست . عدم تسلط به اعصاب كه بطور مستقيم روي كردار و گفتار اين مرد مغرور تاثير گذاشته است ، هميشه باعث تنش بين او و خبرنگاران بوده است، در جايي كه تركيب تيم در مقابل عربستان از او سوال مي‌شود، با بي تربيتي تمام ، پاسخ مي‌دهد و تقصيري ندارد، او وارد حلقه عشاق تربيت بدني شده است . مريدي آنان، چنين مَنشي را مي‌طلبد و اين مريدِ منشور ِاخلاقي پسند براي رفع هرگونه شك و شبهه در زواياي لنگر ريش و پايان دادن به توطئه هاي دشمن، كم كم ته ريشي گذاشته است تا روي علي خندان (مرد سازندگي در المپيك و رييس بي شوكت در فدراسيون فوتبال) را زمين نزند.
دايي روزگاري از افتخارات ما هم بوده است و منكر آن نيستيم ولي ازآنجا كه آداب ِ قهرمان پروري در اين مملكت مي‌طلبد، اسطوره‌ها معمولاً يا قاطي باقالي ها مي‌شوند يا نمودارشان توسط همان اسطوره سازانِ غوغاسالار، رسم مي‌شود.
بنا به كينه شخصي هم كه نسبت به دايي در زمان انتخابش براي سرمربيگري تيم ملي بجاي افشين قطبي دارم ، خيلي علاقمندم كه نتايج ضعيف مسابقات مرحله مقدماتي باعث حذف نام وي (حذف مرامهاي قلدري) براي هميشه از صحنه فوتبال ما باشد.دايي براي من در شب دوشنبه 4/6/87 در همان پشت خط تلفني برنامه نود تمام شد.

۳۱ مرداد ۱۳۸۷

جهان در هفته اي كه گذشت


- تعطيلات تابستاني ايران خودرو اين فرصت را داد تا باباي ماني يك هفته ديگر هم به 3 هفته مرخصي زايمانش اضافه نمايد و همچنان در كنار خانواده فعال باشد و براي مدال نياوردن ورزشكاران المپيكي كشور دعا كند تا نتيجه دعاخواني و بدرقه كاروان المپيكي ايران توسطِ مسوولان ورزشي- فرهنگي - ضد ريش لنگري ِ كشور، كل يوم ضايع شود(كه تا اينجا هم شد).
- ماني يكماهه ، اين هفته اولين سفرش را به سرزمين مادري اش(مازندران) با درجه ريسك و حماقت بالاي والدينش انجام داد و با اينكه سفر بدون مشكلي بود ولي به هيچكس در اين شرايط توصيه نمي شود .


- به نظر مي رسد كه آدم در چنين دوراني به شدت علاقمند يادگيري فتوشاپ و Ulead Video Studio ميشود، همه چيز را دانلود مي كند، حتي اينترنت ، ولي در نهايت تمام عكسها و فيلمها در يك فولدر نامنظم باقي مي مانند و يك مرتبه آنقدر تعدادشان زياد ميشود كه كار به بك زمان نامعلوم كه هيچ وقت نخواهد رسيد موكول ميشود و حتي سوگندنامه backup هم كه از اول قراربود اجرا شود ، فراموش مي‌شود و اين دوره تسلسل تا ابد ادامه دارد، همچنانكه از ازل وجود داشته است.


۲۲ مرداد ۱۳۸۷

نظم زندگي اينجاست

تبديل به يك سرور واقعي شده ايم. سرويس دهي به كلاينت منظمي كه سر 3 ساعت ، آلارم مي زند .

كلاً زندگي به 8 قسمت 3 تايي تقسيم شده است كه بين هر 3 ساعت ، آرزوي هر كاري كه دوست داريم انجام دهيم ، به دلمان مي‌ماند و چه آرزويي بالاتر از اين كه علامات گنگ و نامفهوم يك موجود پيچيده را درست تشخيص دهيم و درست ديكد كنيم .

خلاصه اينكه هر حرفه اي كه داشته باشي و در هر مقامي كه باشي ، هنر بادگلو گرفتن ، تشخيص رنگ انواع ناگفتني ها ، تعويض پوشك ، همه و همه جزو اولويتهاي اول زندگيت خواهد شد . با اين جريان همراه شو و مقاومت نكن پسر...

اما تمام اينها با لذت ديدن يك لبخند از نوع كج و ساعتها نگاه كردن در خواب و بيداري اش قابل قياس نيست.

۰۸ مرداد ۱۳۸۷

تشكر و قدرداني

باباي ماني تا جايي كه يادش هست آدم بي ادبي نبوده كه اين همه اظهار محبت و شادي صميمانه دوستانش را بدون جواب بگذارد ، ولي بيماري و بستري شدن ماني تا 2 روز پيش هيچ فرصتي را براي پاسخگويي به دوستان ِ جان ، باقي نگذاشت . از همينجا و بدينوسيله از همه دوستان و آشنايان كه از راه دور و نزديك و بوسيله تلفن ، فاكس ، ايميل، SMS ، توييت ، كامنت و وبلاگ ، ما را خوشحال كردند، تشكر ويژه مي‌كنيم.



تبریک تبریک تبریک.. هم به تو ابومانی ِ عزیز و هم به مامانمانی.. ابن سینا را پس از چهل روز از طرف من ببوس..
بابای عرفان
Homepage 07.16.08 - 11:12

ممنونم ابوعرفان عزيز. اين چهل چهل كه ميگن چيه؟ همه چي موكول شده به بعد از چهل؟



خیلی،خیلی مبارکه.امیدوارم که همه لحظه های زندگیتون مثل اینروزها پر از شادی باشه.لاله Homepage

ممنونم . اميدوارم همه روزهاي تنهايي شما هم مثل همين روزها كه توش هستين، سراسر شادي و هيجان باشه و بعد هم انقلاب دوم ِ خونه ي شما هم اتفاق بيافته.


پیشنهاد میشه از این به بعد اسمت رو به - بو ابن سینا - تغییر بدی؛ مثل پدر پسر شجاع !!!خرس قطبی

عمو سینا مبارکا باشه .بیربط: این حضرت امیر که میگی؛ با اون یکی امیر(کوچولو) که میخوای سر به تنش نباشه؛ نسبتی نداره که؟!خرس قطبی

ممنونم عمو مهندس. نه اين امير با اون امير كل يوم توفير 360 درجه دارن!


سلام هزاران بار تبریک .نوشته صمیمانه شما و همسرتان را خواندم و بدون آنکه بشناسمتان خواستم در اولین ور,دم به وبلاگتان سهمي در خوشحالی تان داشته باشم.بهترین ها،زیباترین ها و خیلی از ترین های دیگر را برای هر 3 شما آرزومندم سلامت باشید و خندان!راستی همسرتان بسیار زیبا نوشته متن زير را.نی لبک Homepage

منهم براي اين تبريك صميمانه واقعاً سپاسگزارم . راستي من دليل فيلتر وبلاگ شما را نفهميدم


قدمش مبارک!MehdiK Homepage

ممنون مهديك (يا مهدي كوچك!)


باسلام با تقدیم یک شاخه گل تولد پسر نازنین تان ماني عزیزرا به شما و همسر محترمتان تبریک میگویم و روز هایی سرشــاراز شادی برای ماني عزیز آرزو می کنیم مزگان فرزي Farzad

دست شما درد نكنه مژگان خانوم فرزي


مبارکه .خسته شدی انقدر روز مرد رو تبریک گفتیم بهت؟ از این به بعد باید روز پدر رو تبریک بگیم دیگه! روز پدر بر پدر جدیدالتاسیس مبارک!راستی برو سالار رو عوض کن، چون از این به بعد شبها باید برای اینکه ابن سینا خوابش ببره، ببری شهر رو بگردونیش، دیگه اونکه "ماشینم خرابه" سرش نمیشه! MVJ Homepage

متشكرم توزيع كننده خبر! از اين به بعد بايد فكري به حال خواب خود سينا كرد.


مبارک باشه .مهدی

ممنون آقا مهدي .يك جلسه براي تبريك بزاريم؟


تولد مانی کوچولورا به شما وهمسرتون تبریک میگم.امیدوارم همیشه خوش باشید. leila B

ممنون . اميدوارم شما هم به زودي علاوه بر همه شاديهاتون، از اين شاديها داشته باشين.


امانت داری ات مبارک، سخته، نه خیلی سخت ولی بسیار زیبا. بر هر 2تون خجسته باد. بدخشان

من عاشق همين سختي و زيباييش هستم. متشكرم.


خيلي مباركه . واقعاً خبر خوبي بود. نوشته خانومتون هم خيلي دلنشين بود. اميدوارم فضاي خانواده كوچيكتون هميشه مثل همين اين روزها پر از شادي و خوشبختي باشه.شهره

ممنون از اظهار محبتتون. تا باشه از اين شاديها براي همه.


قدمش مبارك باشه هزاران بار مبارك داشتم ميرفتم خونه يكدفعه اين خبرو شنيدم دوباره برگشتم سرجايم دلم طاقت نياورد تبريك نگم بازهم هزاران بار قدمش در روز به اين بزرگي مبارك مبارك خوش نام و خوش روزي باشد.هستي جوجو Homepage

خيلي خيلي محبت كردين. خدا هستي كوچولو رو زير سايه پدر و مادر حفظ كنه ايشالله.


سلام سینا جان بسیار مبارک است امیدوارم زیر سایه پدر و مادر مرجع تغییرات عمده بشود.به همسر محترمه هم سلام برسانید.من حاضرم به این مناسبت یک پیتزا بخورم!!!reza Homepage

رضا جون شرمنده كردي بابا. كي حالا از تو پيتزا خواست . ايشالله سلطان ولد شما هم ببينيم. خبرمون كن.


خیلی خیلی مبارک باشه امیدوارم که زیر سایه پدر و مادرش باشه کلی سورپرایز شدیمShabnam Bakhtiari Homepage

متشكرم. همين آرزو رو براي آوين خانم فسقلي ميكنم.


خوشحالم كه كاميار يك دوست جديد داره با همون توصيفاتي كه مامانش ازش كرده.حالا بايد ببينيم اين دوست جديد كوچولوي ما، شيطونه يا مثل باباش آرومه!من ترجيحم شيطونه!يك پسر كوچولو شيطون با چشاي روشن.خوش آمدي ماني كوچولو. پريسا

اگه بينابين اين دو تا بشه خوبه. رنگ چشاش هم تا اطلاع ثانوي معلوم نيست. راستي خواستين خوشحالي ما رو خراب نكنين، به وبلاگ برادر MVJ شكايت بردين؟


باز هم تبريك ميگم ، اينجا رو تازه شهريار بهم نشون داد. محسن

متشكرم . دست شهريار درد نكنه .


مبارک مبارک تولدش مبارک Anonymous

ممنون انونيموس جان


واي من دير رسيدم...خيلي خيلي تبريك.ايشالا قدمش براتون خوب باشه Maryam Homepage

ممنونم از شما . اميدوارم شما هم از اين قدمهاي خير داشته باشين. به دوست خوب من هم سلام برسونين.


وای خیلی خوشحال شدم. مبارکه از صمیم قلب .زهرا Homepage

خيلي خيلي متشكر . اميدوارم ماني كوچولو قدر محبتهاي خاله‌هاي اينترنتي اش رو بدونه.



واااااااااااي !!!كي پدر شدي؟!!! رزيتا

ا ِ ، مگه تو هنوز به هوش نيومدي ، بيهوش بودي ماني بدنيا اومد. راستي اسمش ماني ايه ها .


salam ma montazere aks hastim هستي جوجو Homepage

چون اينجا وبلاگ سينا هست نه ماني ، ايشالله اگر اتحاديه مجوز داد و وبلاگي به اسم خودش تاسيس شد ، آنجا عكسهايش را مي بينيد. فعلاً جواز ايميلش رو گرفتيم. D:

۲۶ تیر ۱۳۸۷

یک روز پدر واقعی

در آغازين ساعات ِ روز بزرگ ولادت حضرت امير(ع) ، ابن سينا ، ملقب به ماني ، چشم به جهان گشود و پدر و مادري را از تنهايي نجات داد.
نوشته روز گذشته، دلتنگي هاي مادر ِ ابن سينا (چون هنوز روز گذشته است، اسمش را نمي دانيم!) در واپسين ساعات روز 25 تير ماه مي‌باشد.
پ.ن : يكي از دغدغه هاي فعلي پدر ِ ماني ، پيدا نشدن يك اكانت ساده و سر راست ِ ايميل براي آينده اوست.

۲۵ تیر ۱۳۸۷

نقطه پایان،نقطه شروع

سلام دوست خوب من!باورت ميشه اين آخرين شبه كه من و تو دو تايي تنهاييم!و فردا .......فردا براي من و تو چه روز بزرگيه.براي تو كه واقعاً در روز پدر داري پدر ميشي و من هم مادر!!!مثل يك تغيير بزرگ مي مونه.مثل يك تحول عظيم.شايد مثل شروع يك مسابقه هيجان انگيز فوتبال!!!احساسي آميخته با دلتنگي براي گذشته و هيجان براي آينده و شروع يك فصل جديد از زندگي....
اينقدر تو اين 10 سال خوشبخت بوديم كه بخواهم براي ثانيه هاش و لحظه هاش دلتنگ باشم
راستي اين همه سادگي را با هم و ساده زيستن را من و تو از كجا آورديم؟!!!اين همه خاطرات تلخ و شيرين به وسعت 10 سال زندگي
انگار همين ديروز بود دانشكده برق و انتهاي امير آباد كه فقط خواجه حافظ شيرازي من و تو را با هم نديده بود !!!كه اون هم چون راهش دور بود نتوتست از شيراز بياد براي ديدنمون!!!يادته اون خريد حلقه ها با بچه ها!!!و اون عقد صميمانه!!
چه روزهايي كه از ته دل با هم خنديديم و چه روزهايي كه با هم گريه كرديم.چقدر تو همه شادي و غمها با هم بوديم
چه روزهايي كه اين زندگي را دوباره از نو ساختيم.
دو سال پيش تو اون چهارشنبه اي كه پسر كوچيك مون را از دست داديم و چقدر اشك ريختيم و چقدر صبور بوديم وتو با اطمينان به من گفتي که مطمئني يك روز دوباره از همين بيمارستان با لبي خندون پسرمون را مي بينيم
چقدر آرزوت قشنگ بر آورده شد و اين چهارشنبه دوباره همون بيمارستان و من و تو اين بار با پسر كوچكمون بر مي گرديم
مي دونم كه فردا با اومدنش زندگي من و تو از اين هم قشنگتر ميشه
مي دونم اون هم يك پسر ساده و صميمي ميشه مثل ما.
مي دونم فردا يك دوست كوچولو ديگه به جمع ما اضافه ميشه كه زندگي زيباتري برامون به ارمغان مياره
مي دونم من و تو و دوست كوچيكمون عاشقانه ترين لحظه ها را با هم خواهيم داشت.
دوست خوب و هميشگي من پدر شدنت مبارك!!!!!!!!

۲۳ تیر ۱۳۸۷

اگر ياري نخواهيم...

من از همين تريبون، ضمن عذرخواهي رسمي خود، از كليه كساني كه از طرف اينجانب و به طرق مختلف، دعوتنامه Yaari (ياري!) دريافت كرده‌اند، تقاضا دارم به هر نحو مقتضي كه صلاح مي‌دانند (اعم از ناسزا، ديليت كردن، پاره كردن دعوتنامه، هدايت به اسپم و...)با دعوتنامه ها برخورد نمايند. من غافل شده بودم .

غم نان

تمام ارادت ما به دين ، به خاطر سپردن ِ روزهاي ولادتِ بزرگان ِ آن و اعياديست كه به بركت آن ، كارتهاي خريدمان شارژ شود.

۱۵ تیر ۱۳۸۷

نان ، عشق ، مصطفوي 1974

داريوش مصطفوي كه از دوران كودكي عشق بيلاردو در سر مي‌پروراند وعهد كرده بود اگر روزي نتوانست براي هر تيمي بيلاردو را به خدمت بگيرد، حتماً از ژاك سانتيني استفاده خواهد كرد ، بالاخره با حمايت پدر(پدر مشهور ورزش ايران) قطبي را متقاعد به شاد كردن دل مردم كرد. قطبي 800 هزار دلاري كه برخورد سرد و عدم پذيرش ِ پدر(باز همان پدر مشهور ورزش ايران) درقضيه سرمربيگري تيم ملي بايد ذهن پاك او را روشن مي‌كرد و نكرد، بايد منتظر خنجرو دشنه بر پشت باشد.
اگر فصل گذشته ، قطبي از سوي سازمان براي بدست آوردن كوچترين نقطه ضعفي از قلب شيرش زير ذره بين بود اما اينبار هوادارانند كه قطبي را موشكافانه تر دنبال خواهند كرد . هواداراني كه كاملاً احساساتي با قولهاي نااميدانه‌ي قهرماني‌ ‌پرسپوليس توسط قطبي او را همراهي مي‌كردند، مطمئناً اينبار منطقي تر و از زاويه غيرقهرماني هم عملكرد فني و اخلاقي وي را وارسي خواهند كرد. افشين ِ محبوب بايد هم محبوب و هم مقبول بماند، او الان كه وسيله‌ي دست سازمان و متملق گويان ِ بالفطره‌اش مثل مصطفوي و آخوندي براي برنده شدن در جنگ قدرت و محبوبيت شده است، ريسك نابود شدن توسط همين افراد را كه از دوستي قديمي مثل كاشاني صرفنظر كردند، بايد بپذيرد و اينبار هيچ عذري از او پذيرفته نيست چرا كه او يكبار رنگ نامردي و دورويي را از اين جماعت ديده بود و بازگشتش يعني قبول مدارا يا جنگ با همه پليدهاي ورزش ايران.

۱۲ تیر ۱۳۸۷

يعني چي؟

پشت يكي از سرويسهاي ادارات كه هر چند روزيكبار به طور اتفاقي در مسيرم قرار مي‌گيرد، اين شعر نوشته شده است:
" آنكس كه مرا خوب درك مي‌كند
يك روز زادگاه مرا ترك مي‌كند"
نفهميدم بالاخره هدفش چي بوده، شكست عشقي داشته ، مريدي بوده كه مرادش را از دست داده، يا مرض داشته نهايتاً.

۰۹ تیر ۱۳۸۷

گلي به گوشه جمال عربها

اين چند روزه شبكه MBC امارات، تبليغات كانال فارسي خود را به نام MBC Persia و به منظور نمايش 24 ساعته فيلم با زبان اصلي و زيرنويس فارسي شروع كرده است. فركانس اين كانال روي ماهواره عربست 11919H-27500-3/4 مي‌باشد.
البته در هيچيك از سايتهاي عربي زبان و انگليسي اين شبكه خبري از اين كانال جديد درج نشده است .
اطلاعات تكميلي شبكه MBC در ويكي پديا آمده است.
پ.ن 1: گويا آقاي پدرخوانده هم قبلاً معرفي كرده بودند.
پ.ن 2: مجموعه mbc از روز چهارشنبه 9 ژولای راس ساعت 11،30 بوقت گرینویچ 15،30 به وقت امارات متحده عربی کانال سینمایی mbc Persia را راه اندازی خواهد کرد .( منبع : العربيه)

۲۸ خرداد ۱۳۸۷

نماز شکر با تعقیبات جام حذفی

اولین بار که تیم فولاد خوزستان بنای تملّق و ریا را در نماز شُکر پس از قهرمانی در لیگ برتر بنا نهاد، مطمئن بودم که این اتّفاق به شکل چندش آوری در سالهای بعد ادامه پیدا خواهد کرد، که به خصوص، در 2دوره ی "خدا شاکر" هم شاهد آن بودیم و اطمینان دارم که هر سال و هر دوره و بعد از هرپیروزی این نمایشِ ریاکارانه، رنگین تر خواهد شد.
سوال اینجاست: با توجه به اینکه این سالها و بخصوص چند ساله اخیر، توجّه خدا و دست اندرکاران بارگاه الهی بیشتر درگیر ورزش ما شده است ، آیا باید علل ناکامیهای ورزشهای ناموفّق را در حوزه عقیدتی باشگاهها و مسوولانشان جستجو کرد؟ آیا باشگاه صنعت نفت و شیرین فراز گبرمسلک بوده اند که به لیگ یک سقوط کرده اند ؟ یا فرمان کریمی به بت پرستی روی آورده بود ، چون رمز موفّقیت استقلال که توجه باریتعالی و لطف امام زمان بوده است. شاید هم که اگر یکبار به شیرین فراز اجازه قهرمانی و برگزاری نماز شکر می دادند آنها هم مشمول رحمت الهی و بارش انوار حق میشدند.
سوالی دیگر: آیا این بازیکنان با توجه به اینکه بعد از بازی فرصتی برای وضو و یا تجدید وضو ندارند آیا همه قبل از بازی برای نماز، وضو گرفته اند؟ آیا در طی 120 دقیقه بازی باید تمام حواس و همّ و غم شان ، حفظ و نگهداری این وضو باشد؟ آیا طوری وضو گرفته اند که هیچ مبطلی، باطلش نکند؟
- آیا با وجود 100 هزار جفت چشم و مقادیری مشابه دوربین و خبرنگار و ملّت آویزان، جایی برای این شُکرِ خالصانه، باقیست؟ آیا نمی توانند مثل آدم در گوشه خانه شان ، شُکر به جا بیاورند یا علی آبادی خدایشان شده؟
- این نماز یعنی این که خدایا شکرت که ما قهرمان جام شده ایم و شکرت که تیم دیگر نشد؟
همه چیز خیلی با هم قاطی شده است ، کاش تا حدودی مرزها و حریمها را حفظ میکردیم، اینطوری هر چیزی براحتی بازیچه میشود.

۲۶ خرداد ۱۳۸۷

اینترنت بانک

در تبلیغات بسیاری از بانکها آدم بی غمی را دیده‌ایم که حین نوشیدن چای یا قهوه و رد وبدل کردن خزعبلاتی بین اعضای خانواده در حال راست و ریست کردن حسابهای نداشته اش هست و کل اعضای خانواده خیلی خوشحال از این موضوع ، ‌زندگی خوشی را در کنارهم می‌گذرانند و در نظرمان، رویا و توهّم شیرین بانک ، بالاخره روزی به حقیقت خواهد پیوست و ما هنگام امر خطیر بانکداری الکترونیکی هیچگاه زار نخواهیم زد.
اما این همه ماجرا نیست. بانک پارسیان بعد از اقدام به تعویض کلّیه کارتهای نقدی بانک و اعلام خدمات جدید این کارتها ، زلزله چند ریشتری در سیستم بانکی خود بوجود آورد که توانست از خجالت تمام فحشهایی که در مدّت دوره فعّال و غیرفعّال کردن کارتها وانسداد خرید اینترنتی خورده بود، درآید.
راه اندازی همزمان موبایل بنکینگ (Mobile Payment) و اینترنت بانک پارسیان ، گوشه‌ای از آرزوی لم دادن و ولو شدن کنار شومینه و خوردن صبحانه و زدن لبخندهای قشنگ را تحقّق بخشیده است و گرچه پیغام " مشتری گرامی،امکان عملیات مورد نظر وجود ندارد" در برخی منوهای عملیاتی آن همچون گوش کردن گزارشهای جواد خیابانی روح و روان انسان را خمیر می‌کند ولی خرده امکانات دیگری که برای ما مثل دیدن 286 بعد از کمودور هست، کلی ذوق زده‌مان می کند. ما همینکه قبض موبایلمان را از روی سایت همراه اول رویت میکنیم و با سیستم پرداخت پارسیان ، همزمان در حلق ارتباطات سیار میریزیم و همان لحظه هم ناله اس ام اس پرداخت را روی موبایل میبینیم و در آنی هم در اینترنت بانک پارسیان کم شدن موجودی و گردش حساب را با هرچند تا چشمی که داریم ، چک میکنیم ، تنمان مورمور میشود. انگار که یک طوری دارند بهمان زیادی لطف میکنند، شرمنده میشویم، یک جوری می‌خواهیم از خجالتشان دربیاییم.
البته این هم خواهد گذشت ، مگر نبود روزی که کارتهای عابربانک را که در دست داشتیم ، انگار تنها کسی هستیم که کارت سوخت دارد با کلّی سهمیه اضافی . اینهم عادی میشود و ما متوقّع تر. تا آنروز حتماً صندلی گهواره‌ای خواهم خرید، برای لم دادن و لبخند زدن و چشم بازار و اقتصاد و بانک را کور کردن.

۲۵ خرداد ۱۳۸۷

لابی من با فرانس بکن باوئر


قبل از بازی آلمان – کرواسی مصاحبه ای با بکن باوئر پخش شد که به خاطرم آمد در پست قبلی ، یکی از مهمترین سوابق ورزشی ام فراموش شد.
در اسفند 83 (مارس 2005) برای ماموریت اداری وبه عنوان بازدید از نمایشگاه سبیت، همراه 3تن از همکاران عازم هانوفر شدیم. در یکی از بولتنهای روزانه نمایشگاه، خبرِ حضور فرانس بکن باوئر در غرفه O2 را دیدم و با وجود درد در ناحیه وجدان (در آنموقع ما تحت القائات رییس که در سفر هم همراهمان بود، تصوری ماورائی از این ماموریت داشتیم و به نظرمان کوتاهی در این بازدید ضررهای سنگینی را متوجه صنعت آی تی کشورمان و شاید صنعت خودرو می کرد) یکساعتی قبل از آمدن فرانس، سعی کردم جایی با دید مناسب ، هم برای عکس گرفتن و در صورت امکان و با عرض پوزش، گرفتن امضا ، انتخاب کنم . بعد از حضور فرانس و گوش ندادن به مصاحبه اش (فقط یک کلمه ی وردکاپ 2006 از آن دستگیرم شد)،گرفتن عکسهای رگباری و زوم بیوقفه شروع شد و من یک فروند RAM با ظرفیت 512 را واقعاً حرام یک مشت عکسهای تار و ناواضح کردم . اما شخصیت واقعی من که خودم هم تا آنروز حسش نکرده بودم در لحظه توزیع عکسهای بکن باوئر حلول کرد. در جاییکه در آخر مصاحبه ، فرانس عکسهای خودش را امضا میکرد و مردم به ترتیب روی جایگاه می رفتند و یک عکس برمی داشتند. تمام مدت تا رسیدنم به جلوی تریبون ، به سختی تمام گرامر زبان را دوره میکردم تا شاید نمیرم وجمله ی ناقصی را در قبال احساس نداشته ای به وی، بتوانم به زبان بیاورم ، اما به یکبار و با دیدن 2-3 عکس باقیمانده ، تمام فرهنگ و حماسه ملتم را در جلوی چشمانم دیدم وفارغ از هرگونه دستورزبان وگرامری، با فشار و زور آرنج در پهلوی دیگران، خودم را به تریبون رساندم و آخرین عکس را قهرمانانه ، قاپ زدم و پایین دویدم، شاید فکر میکردم کسی ممکن است الان آن را از دستم دربیاورد.
به هر حال الان می توانم مدعی باشم که با بکن باوئر لابی داشته ام.
عکس بالاهمان عکس کذایی است.

۰۸ خرداد ۱۳۸۷

عقبه ورزشی من



اگر کسی سابقه 10 تا گل خوردنهای من را در جام ملتهای ایران خودرو فراموش نکرده باشد، حتماً علاقمند خواهد بود که سابقه ورزشی من را در طول سالیان گذشته بداند. البته من خدا را شاکرم ، امروز که فیلمهای بازیهای قبل را مرور میکنم و نقاط ضعف و قوت خود را آنالیز میکنم ، می بینم که کارنامه ورزشی ام پر بوده از گلهای خورده فراوان که البته کل یوم آن مربوط به روزهای فیفادی بوده که آنهم معلم ورزش ما نامه تیم را به موقع برای تربیت بدنی استان ارسال نکرده بود و ما از لحاظ روحی در موقعیت بدی بودیم .
خلاصه همانطور که می‌بینید ما دروازه بانی فوتبال را از هندبال شروع کردیم و این موقعیت گل را که معلم ورزش برای دل خوشی مان مخصوصاً آرام زده بود مهار کردیم و به عنوان دروازه بان تیم کلاس پنجم دبستان راهی مسابقات مدارس شدیم که البته و مطمئناً از نتایج آن چیزی به خاطرمان نمانده است!
دوران راهنمایی را در تیمهای پینگ پنگ و بسکتبال سپری کردیم که نتایجش در هیچ کجای حافظه تاریخی و عقبه مان ثبت نشده است، الحمدالله.
در دوره دبیرستان دوباره دستکشهایی را که بوسیده بودیم به دست کردیم و همزمان در تیم بدمینتون مدرسه(البته که بدون دستکش) نیز شرکت کردیم. مقام خیره کننده مان درمدارس سطح شهر،برای تیم دونفره بدمینتون ، مقام سوم در بین چهار تیم بود ودر فوتبال هم که اینبار در زمین چمن واقعی 120 متری برگزار شد، با عنوان بچه سوسولهای دبیرستان نمونه از تمام دبیرستانها و هنرستانها شکست خوردیم و من اینبار جداً فقط یکبار مقصر بودم و بعد هم تعویض شدم.
در دوره دانشگاه و در مسابقات فوتسال کوی دانشگاه به عنوان تیم فنی آنقدر از تیمهای رنگ و وارنگ بچه های تربیت بدنی گل خوردیم که تنها تیمی بودیم که بدون دادن اسامی بازیکنان از قبل ، هر فوتبالیست خیرخواهی برای کمک داخل زمین میشد ولی ما همچنان گل می خوردیم و هواداران تیمهای دیگر، برای بالا بردن تفاضل گلشان ما را یکپارچه به خوردن گل بیشتر تشویق میکردند و ما خیلی خوشحال بودیم.
در دوره کارمندی و در جام ملتهای درون سازمانی بیمه، در پست دفاع آخر، نقش نصرتی تیم ملی را بازی کردم و در همان مرحله اول حذف شدیم . بعد از انتقال به صنعت خودرو و در جام ملتهای ایران خودرو، موفق شدیم تیم فوتسال تام ایران خودرو وقهرمان لیگ برتر فوتسال کشور را 3 بر صفر مغلوب کنیم. البته ما هیچوقت موفق به زیارت تیمشان نشدیم. در دومین مسابقه‌ که داشتیم رکورد 10 گل خورده را می‌زدیم با نظر داور و برای رعایت حال شخصیت ما ، مسابقه را زودتر از وقت معمول خاتمه دادند تا روز شاد ومفرحی را برای کارگران ایران خودرو رقم بزنند.
الان هم که در حال حاضر به علت مصدومیت کمر، تیردروازه را بوسیده ، کنار گذاشتیم ، گفتیم که سابقه مان شرح داده شود تا اگر اظهار نظری کردیم نگویند دستی در ورزش نداشته ایم و از روی بادهوا نظر می‌دهیم. ما خاک ورزش این مملکت را بدجوری خورده‌ایم.

پ.ن : عکاس این صحنه احسان .ش که علاقه وافری به کج عکس گرفتن داشت ، الان از دست اندکاران برنامه سازی صدا وسیماست.

۳۰ اردیبهشت ۱۳۸۷

فیروز، حلالی

دِ ! حاجی شما دیگر چرا ؟ کمرویی ؟رودربایستی ؟ شما که خودت صاحب امتیاز مجلات رنگ قناری هستی دیگر چرا؟ با این همه روانشناس و روان پریش مشاوره می دهید و می‌گیرید چرا؟ بابا یک "نه گفتن " ساده است. این که دیگر ریشه در عقده‌های دوران کودکی ندارد. اگر به شما باشد که "پورحیدری " هم همچنان سرمربی استقلال است. نکنید اینکار را با خودتان. می‌خواهید به علی پروین هم بگویید بیاید. دور هم خوش میگذرد. فیروز که خودش حلالیت طلبید. ناصرخان نیست که مثل آمیتا باچان بگوید در هر فیلم هندی، منهم باید بازی کنم ، او هم در هر کجای استقلال آویزان بشود. فیروز حیثیت دارد ، مشاور املاک که ندارد ، نان بازو و عرق جبینش را می‌خورد ، تیپ و قیافه که ندارد.

حاجی دکتر جان ، چطور است کریمی و قلعه نویی در کنار هم با تیم خردجمعی متشکل از پورحیدری، مرفاوی، کخ، فکری، نظری جویباری ، حاجیلو،حسن روشن و حجازی تیم را اداره کنند. مصطفوی هم ناظر گروهشان باشد. نمیشود آقاجان بیا با این خانم فردوسی یک مشاوره بکن شاید هنر نه گفتن را آموختی ، رودربایستی بس است.


"اصل خبر :‌علي فتح‌الله‌زاده، مديرعامل استقلال نيز كه در اين تمرين حضور داشت، از كريمي به عنوان يك مربي خوب ياد كرد كه روزهاي خوبي را در اين تيم گذرانده است، اما سرنوشت و تقدير باعث جدايي كريمي شد.مديرعامل استقلال به عنوان تعارف گفت: كريمي همچنان سرمربي استقلال خواهد بود."

۲۹ اردیبهشت ۱۳۸۷

این چند نفر...




دیروز، روز پرسپولیس نبود، روز قطبی، کریم باقری، حبیب کاشانی ، هواداران پرسپولیس وچند نفری دیگر بود.

اگر روزی بود که "خدا علی دایی را بغل کرده بود" (1)، دیروز روزی بود که خدا افشین قطبی را بغل کرده بود. مردی که به پاس اخلاق، مرام ، دانش و حرفه‌ای گری خود ، مستحق هرگونه پاداشی بود و چه پاداشی بالاتر از قهرمانی تیمش. مردی که برخلاف تمام تصورات ما از انرژیهای مثبت و منفی ، امیدوارانه و فروتنانه از قهرمانی و حمایت از تیمش سخن راند و خدا می‌داند که ما چقدر ناامید، منتظر قهرمانیش بودیم. مرد تنهایی که با تمام بی نظمی ها و لوسبازیها و نامردیهای پیرامونش فقط لبخند زد و روز به روز بیشتر ما و هواداران را نمک گیر کرد.
روز کریم باقری بود که با همه اشتباهات هراسناکش، تمام توان خود را خرج آبروی قطبی کرد و با پاس گلش، تمام دِین خود را به پرسپولیس ادا کرد. مدافعی که بزعم خود ، اگر پستهای محوله به وی در تیم همینطور رو به عقب پیش بروند، او باید از پشت دروازه خارج و به خانه اش برود(2)!
روز حبیب کاشانی بود که بواسطه حمایتهای روابط بیس اش (..base) از کادر فنی و میانجیگریهای مصلحانه اش در اختلافات مزمن، بی شک یکی از ارکان مهم و موثردر کنترل وپیشبرد تیم بود.
اما دیروز برای خلیلی نبود که گرچه آقای گل شد ولی نیم نگاهش به لیگ امارات ما را نسبت به او بدبین کرده است.او دیگر 400 میلیونی هم نیست.(3)
دیروز برای نیکبخت نبود که غیر از راه‌پیمایی و گله وشکایت و تصویر مخدوشی از بی انضباطیهایش ، چیز دیگری به یادگار نگذاشت.
همینجا ملتمسانه از از افشین قطبی می خواهم بعد از این قهرمانی شیرین ، از ایران برود تا آلوده فوتبال سیاست زده ما که مردان سیاست در هیات مدیره باشگاههای آن تکیه زده‌اند، نشود ، تا معصومیت و صداقتش همچنان بکر باقی بماند. تا همچنان اسطوره‌ای برای پرسپولیس باقی بماند، تا ..... تا مجبور نشود در دربی سال بعد کنار امیرکوچولو، این مردکوچک ، بعد از کنفرانس خبری ، شاهد پوزخندهای حقیرانه او باشد.


(1): سخنی از علی کریمی در وصف علی دایی
(2): اشاره به سخنان کریم باقری در برنامه نود 26/2/87
(3): سخنان خلیلی در روزنامه خبر ورزشی سه شنبه 24/2/87 "اگر 400 میلیون هم بدهند،تمدید نمی‌کنم"

پرسپولیس نوشته‌ها:
پرسپولیس؟ جای خود! قطبی را دریاب… (روی خط وحید)

۱۵ اردیبهشت ۱۳۸۷

غیرت ایرانی، مسوولیت ایرانی، بسته ایرانی

امروز صبح خواستم درباره قطبی و دایی بنویسم که اخبار ساعت 7 رادیو ورزش گزارشی از مرگ خانم مرضیه ، بانوی قایقرانِ لرستانی ِ تیم ِ دراگون بت ، پخش کرد که جداً، نگرانِ اُوردوزِغیرت ِ مسوولان ِ توزیع کننده ی بسته های حل ِمشکلات ِ جهان شدم. حس مسوولیتی که در تک تک زیرمجموعه های ورزشی و پزشکی ِ این خط ِ مرگ سهیم بودند واقعاً قابل تحسین و قدردانی است!
"پزشکی که برای بیماری قلبی آب قند و داروی معده تجویز می کند . درمانگاه بدون کپسول اکسیژن، دستگاه شوک ِمعیوب،آمبولانسی با2 ساعت تاخیر و بدون امکانات احیای قلبی". طاهری ، گوینده خبر صبح به قدری تحت تاثیر این موضوع قرارگرفته بود که لحن ِ خبر را فراموش کرد.
به هر حال مادرِ3 فرزند به راحتی و در حالی که همه بر امکان احیا قلبی وبازگشت وی اتفاق نظر داشتند، دار فانی را وداع گفت.
لعنت به همه ی دروغگویان و ننگ برهمه ی فریب دهندگان .

۱۴ اردیبهشت ۱۳۸۷

روزنگار اول هفته

- قصد بر این بود تا برای اثبات گفتارمان ، در روز ملی شات داون ، همکاری کنیم ولی به علت قطع بودن کل خطوط تلفنی شرکت و نداشتن هیچگونه وسیله ارتباطی جهت اتلاف عمرگرانمایه و ایضاً عدم آپدیت اخبار منزل ،توفیق استفاده از اینترنت را بر خود واجب دانسته، به روشهای گوناگون از دنیای بیرون خبر میگیریم و خبر صادر میکنیم. مسنجر ، توییتر، فرندفید و پیغامک ،
شات داونم کجا بود؟؟!!

۱۰ اردیبهشت ۱۳۸۷

shutdown day

در حالیکه در حدود 3 روز و 15 ساعت به روز shutdown day (سنگ حجرالاسود!) باقی مانده است، مِن بابِ لوسبازی و خالی‌بندی اعلام کردیم که ما هم جزو I can ها هستیم و در حال حاضر جزو احتمالاً 10012هُمین دروغگویی هستم که رجیستر شدم.
کلاه شرعی 1: با فرضیه اینکه روز گذشته برای من اجباراً shutdown day بوده است و با توجه به اینکه روز شنبه برای ما روز اول کاری هفته است و امکان استفاده نکردن از کامپیوتر وجود ندارد، بنیانگذارانش بر ما خواهند بخشید.
کلاه شرعی 2 : برای کمک به این حرکت روش دیگری هم وجود دارد: من کامپیوتر خود را خاموش خواهم کرد ولی از پشت Server به کارهایم خواهم پرداخت. Server چیزی به اسم Shutdown day نمی‌شناسد.
پ.ن: 90 درصد دروغگویانی هم که در این روز کامپیوتر خود را خاموش می‌کنند، قرار است کتاب مطالعه کنند.

۰۸ اردیبهشت ۱۳۸۷

کلاچ گیربکس

از آنجا که صنف محترم مکانیک اغلب نگاه ویژه‌ای به پیشانی من که مُهر ویژه ای روش خورده دارن و هر بار سر مریضی سالار، جیبمون رو رفت و روب کردن، گفتم شاید برای شما هم بد نباشه قبل از اینکه بخوان صفحه کلاچتون (صفحه کلاچ ماشینتون) رو عوض کنن، خودتون یک تستی بگیرین. البته اینطوری که توی مجله ماشین(سال 28 شماره 1 صفحه 83) گفته شده:
"چگونه بدون باز کردن گیربکس می‌توان به تمام شدن کلاچ پی برد؟
ابتدا اهرم ترمز دستی را تا آخر بالا کشیده، مطمئن شوید که ترمزها با قدرت درگیر هستند، سپس اتومبیل را در دنده یک قرارداده و سعی کنید آنرا ازحالت توقف خارج نمایید.چنانچه تکان خوردن اتومبیل و مقاومت ترمز را در برابر قدرت موتور احساس کردید، صفحه کلاچ سالم است.(افراد با تجربه می توانند حدود این سلامت را هم مشخص کنند)،اما اگر خودرو به اصطلاح گاز خورد ولی حرکت آن بسیار غیر ملموس بود، عمر صفحه کلاچ به پایان رسیده است. توجه داشته باشید که در هر حالت سلامت سایر قسمتها نیز در انجام این آزمایش ،نقش عمده دارند و فرض ما بر این است که آنها سالم هستند."
مطلب مرتبط: مطالب بیشتری هم در وبلاگآشنایی با وسیله نقلیه موجود است.


پ. ن:
طبق معمول ، من هیچ سررشته ای از امور فنی خودرو ندارم(همچنانکه در بالا و قضیه مُهرشرح داده شد) و فقط کپی کاری کرده‌ام.

۰۷ اردیبهشت ۱۳۸۷

روزنگار آخرهفته

- کولر در صبحگاه 5 اردیبهشت راه‌اندازی شد. این زودترین زمان استفاده از کولر در 10 سال اخیربوده است.
- صبح جمعه با بیقراری خاصی از خواب بیدار شدم. سرجای خودم بند نمیشدم. یک کارِ نکرده. یک انتظار. ساعت 8 صبح انگار که نمی‌رسید. نَشاطِ حَماسه حضور . لبخندِ حلال بر لب، شناسنامه به دست . من و تکلیف شرعی. من و وظیفه ملی، من و حماقتی دیگر!
- پریروز که تلویزیون عکسهای سالروز حمله نظامی آمریکا به طبس را نشان می‌داد، بخاطر آوردم که در مدرسه (فکر کنم حدود ابتدایی) و در کتابهای قرآن که سر صف صبحگاهی باید شعارهای هفته را ناله می‌کردیم، عکسی از همین اجساد سوخته وجود داشت که آثار آن تاکنون از ذهنِ وامانده من زدوده نشده است و حتماً هم در همان ساعات بودند کودکانی که 4 چشمی همه این آثار امدادغیبی را درحافظه‌های ماندگار خود ثبت می‌کردند.
- پوزخند کریه امیرکوچولوی قلعه نو، در کنارمربی فعلاً فرهیخته ی پرسپولیس ، مشمئزکننده بود واقعاً در این آخر هفته‌ای.

۰۳ اردیبهشت ۱۳۸۷

مقایسه مشخصات فنی محصولات ایران خودرو

مدتها بود که رهگذرانی سرگردان و در پی مشخصات فنی اتومبیلها به اینجا می‌رسیدند وبخاطر غيبت Eggdisk، متاسفانه هیچ كدام از فايلهايي كه در پستهای قدیمی مربوطه قرارداده شده بود، وجود نداشت و یک شرمندگی دائمی وبال گردنمان بود. یک روز که لامپ ِ‌مخمان روشن شد، گفتیم یک کار خیری بکنیم و همه این مشخصات را در یک فایل و در کنار هم برای مقایسه بگذاریم. سایت شرکت ایران خودرو ، بهترین مرجع برای اینکار بود، ‌ولی چون جدول مشخصات درج شده در سایت ایران خودرو، فیلدهای یکسانی نداشتند، همه موارد فنی با هم قابل مقایسه نبودند ولی هر آنچه را که قابل درج بود، کنار هم گذاشتیم.

اشکالات متعددی بر این فایل و اعداد آن وارد است ، مثلاً درج اعداد ممیزدار در سایت به صورت نادرست، باعث شده که در برخی فیلدها مثلاً جای 6.9 و 9.6 عوض شود که آنهم تا حد ممکن سعی شده ، برطرف شود.

فایل در 2 نسخه موجود است:(با فرمت اكسل)

1- فایل مقایسه مشخصات فنی خودروهای تولید ایران خودرو با عکس (حجم 2.11 مگابایت)

2- فایل مقایسه مشخصات فنی خودروهای تولید ایران خودرو بدون عکس (حجم 78.5 کیلوبایت)

پ. ن: 1- چون اينجانب از مشخصات فني خودرو ، كوچكترين سررشته اي ندارم ، فقط مرارت ساعتها كپي ، پيست كردن اطلاعات را متحمل شده‌ام و مسووليت صحت اطلاعات به عهده برادر منطقي و دوستانشان است.

2- از ديدن تركيب رنگهاي جيغي و فيلي و هر حيوان ديگر، كه به طرز زننده‌اي شامل حال ستونهاي فايل شده است، تعجب نكنيد.كاربرد آنها فقط در حد جدا كردن ستونها و راحتي مقايسه آنهاست واز تجملات در اين فايل اكسل، خبري نيست.

3- خودروهای مورد مقایسه شامل وانت باردو، پژو روآ، پژو 405، پژو 206، پژو 206 صندوقدار، انواع سمند، پژو پارس و سوزوکی گرندویتارا می‌باشد.

4- اینهم یک فایل پی دی اف مشخصات رنو لوگان (تندر90)

۳۱ فروردین ۱۳۸۷

صنعت ادبی وموتور جستجو

برای کاری داشتم مقاله آقای مهدی رودکی را در خصوص موتورهای جستجو و نحوه بهینه سازی سایت برای بالابردن Ranking یک سایت می خواندم که شعری را در باب تفاوت معنایی و املایی آورده بود با این مضمون:
"این یکی شیری است که آدم می خورد وان یکی شیری است که آدم می درد"
یاد کتاب قدیمی "گلزار ادب" آقای حسین مکی افتادم که در کتبخانه قدیمی خانه مان بود و از منابع کپی کردن ِ شعرهای انشایمان بود ومن بیتِ از هر دو طرف ، یکی ِ "شو همره بلبل بلب هر مهوش شکر بترازوی وزارت برکش" ، به نظرم از آنجا ملکه ذهنم شد که همان، به درد نوشتن پشت کامیون و تریلی و اتوبوس می‌خورد و بعدها فهمیدم این نوع عبارات و کلمات ، اصطلاحاً Palindromic (قلب مستوی) گفته میشوند و در زبان انگلیسی حتی کلمه 12 حرفی این چنینی نیز وجود دارد.عبارات و اصطلاحات Palindromic دراینجا گردآوری شده اند و در این سایت طولانی ترین عبارت از این نوع و نحوه پیدا کردن آن توضیح داده شده است. اعداد اول و با این ویژگی نیز در سایت Wolfram MathWorld محاسبه و نمایش داده شده اند.
این پست تعداد محدودی از اشعار فارسی با ویژگیهای خاص و من جمله این صنعت را آورده است.

پ.ن : مقاله آقای رودکی گرچه در سال 2002 نوشته شده ، اما در نوع خود و مقالات فارسی Search Engin Optimization کاملاً مفید و کارآمد است.

۲۷ فروردین ۱۳۸۷

دو دهه

دوستي ، مرحمت نمود و پيش از رسيدن اين روز عزيز، پيشاپيش " شروع دومين دهه زندگي مشترك " ما را تبريك گفت. هر چندعمق اين جمله سرشار از شكوه وشادي براي ما بود، اما نتوانستيم اندك حس غريب ِخود را كه شايد مخلوطي ازغم، نااميدي ونگراني ِناشي از گذشت اين همه زمان بود، پنهان كنيم ، چرا كه بي اختيار "دومين دهه" را پايان ِ بيست سال، زندگي فرض كرديم، نه شروع يازده سال، همدلي .
مرده بدم زنده شدم گریه بدم خنده شدم

دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم

۲۰ فروردین ۱۳۸۷

روی در آفتاب


این تم هوای بهاری جدای از فشارِ خواب غیرقابل تحملش، یک دلپذیری و مطبوعیِ وصف ناشدنی به همراه دارد که بی اختیار و آب شنگولی نخورده ، سرمست می‌کند. دلت می‌خواهد هرچه را که "علیرضا قربانی" در طول عمرش خوانده، جمع کنی و گوش بدهی.

"تا نشوی مستِ خدا،غم نشود از تو جدا" (متن کامل شعر مولانا)
قسمتی ازاین آلبوم در "عیدانه ناگزیر 87 خوابگرد" و اینجا قابل شنیدن است. برای گوش کردن کامل آلبوم هم زحمت تهیه ی آنرا از اینجا می توانید بکشید.
آثار قربانی به شش آلبوم هستند که 3 تای آنها(فصل باران، از خشت وخاک و سوگواران خموش) از اینجا قابل خریدن و گوش کردن می‌باشند.
دکلمه پرویز بهرام و تنوع و تعدد سازهای مختلف این آلبوم هم از ویژگیهای ممتاز این اثر به شمار می‌رود.

۱۶ فروردین ۱۳۸۷

روزنگار تعطيلات 15

جمعه 16/1/87
حركت ساعت 4.5 صبح . جمعاً 10 تا كاميون هم نبود . جاده اختصاصي . تهران بدون دود، شفاف ،خلوت، انگار نه انگار كه فردا قراراست چه اتفاقي بيافتد ... دپرسي اوردوز . انگار كه هنوز ناخنهايم را نگرفته ام براي فردا و هميشه صبحي هستم ، اميدي به بعد از ظهري بودن نيست. ساعت ِ‌Server كه همچنان سرگردان بين قانون دولت و مجلس مانده است ، يكساعتي عقب است ، صبح زود بايد بروم ، بايد از اين بلاتكليفي خلاصش كنم. اگر ناشكري نباشد:" لعنت به اين كار"

۱۴ فروردین ۱۳۸۷

روزنگار تعطيلات 14

چهارشنبه و پنج شنبه 14و15/1/87
روزهاي عادي ، تمام روزمرگّي ، نگران از بابت تمام شدن تعطيلات .

۱۳ فروردین ۱۳۸۷

روزنگار تعطيلات 13




سه شنبه 13/1/87
گشتي دراطراف قائمشهر . همه ، زندگي ،‌همه، سبز، اينروزها يواشكي يادم ميايد كه چند روزيست پياده روي تعطيل است. اگر نبود اين يواشكي ياد افتادن، چه راحت بودم.


۱۲ فروردین ۱۳۸۷

روزنگار تعطيلات 12

دوشنبه 12/1/87
حركت ساعت 4.5 صبح . خنك خنك خنك . دماوند ، فيروزكوه ، گدوك، ورسك،پل سفيد، زيرآب، شيرگاه و قائمشهر.

O2 خالص. نفس عميق.

۰۸ فروردین ۱۳۸۷

روزنگار تعطيلات 10


پنج شنبه 8/1/87 تا شنبه 10/1/87
عوارضي و اراك – سه روز تمام ، گرفتگي نوستالژيكي . عكس هم دردي دوا نكرد.

۰۷ فروردین ۱۳۸۷

روزنگار تعطيلات 9

چهارشنبه 7/1/87
با تمام علاقه وافري كه به برچسبهاي روي شيشه داشتم و تمام داراييم را امروز براي آنها به خزانه دولت واريز كردم، چيزي نصيبم نشد. برچسب بيمه ديگر اجباري نيست. برچسب عوارض ، بعد از تعطيلات و برچسب معاينه فني هم به علت شلوغي بيش از حد ، بيخيال شدم . قسط مسكن هم كه ديگر برچسب نمي خواهد . برچسب "پپه " هم كه همينطوري به پيشانيمان چسبانده اند.

۰۶ فروردین ۱۳۸۷

روزنگار تعطيلات 8

سه شنبه 6/1/87
دوندگي صبحگاهي . كاظم و كله مستطيل. تصميم به برگشت براي اعزام به اراك. باز هم سالار و صدقه. خدايش حفظ كناد.

۰۵ فروردین ۱۳۸۷

روزنگار تعطيلات 7

دوشنبه 5/1/87
سست ارادگي و خواب صبحگاهي . لعنت به پياده روي صبحگاهي . خواب تا ساعت نه ونيم .

۰۴ فروردین ۱۳۸۷

روزنگار تعطيلات 6

يكشنبه 4/1/87
پياده روي و دوندگي صبحگاهي . باز شاليزار و جنگل و قطار محلي . "نسيم هراز" و "همشهري جوان"

۰۳ فروردین ۱۳۸۷

روزنگار تعطيلات 5

شنبه 3/1/87
صبح پياده روي و دوندگي و فِلت سازي شكم.شاليزار و جنگل .
جاده نظامي و طبيعت گردي و درياچه . خوش ميگذرد بيكاري.

۰۲ فروردین ۱۳۸۷

روزنگار تعطيلات 4

جمعه 2/1/87
حركت به سمت قائمشهر 7 صبح . صدقه براي سلامتي سالار. "روي در آفتاب " و "قرباني" و گدوك . زيرآب و شيرگاه و ملت سبزه نديده ي به پيچ نشسته و دوغ وديزي ِگدوك خورده.

۰۱ فروردین ۱۳۸۷

روزنگار تعطيلات 3

پنج شنبه 1/1/87
سفره و هفت سين و بي ذوقي هنري هميشگي . كلكسيون مجريهاي قشنگ ! كلكسيون مهمانهاي كليشه اي وزرد كمرنگ و پررنگ. نهار به رسم معمول . آمادگي براي سفرهاي دوره اي شمال و اراك .

۲۹ اسفند ۱۳۸۶

روزنگار تعطيلات 2

چهارشنبه 29/12/86
آنقدر كار براي روز آخر مانده بود كه به نظر مي آمد سر سفره هم بايد روزنامه و كهنه به دست مي‌ نشستيم.رسم گيشاگردي هم به جا آورديم. پياده رو و دستفروش و گشت الكي .

۲۸ اسفند ۱۳۸۶

روزنگار تعطيلات 1

سه شنبه، 28/12/86
امروز فقط براي دريافت خلعتي و گرفتن بك آپ به شركت رفتم. خلعتي در شركت جا ماند وبا كوله پشتي از سررسيد به خانه برگشتم.

گوی و تمشک طلایی

اینجا فکر کنم برای سال جدید که تلویزیون پر از فیلم و سریال میشه ، پر رونق بشه.

سالار نترس

پریشب طی مراسمی که برای قرعه کشی یکعدد پراید در مجتمع تجاری ِ ... برگزار شد ، برای ترساندن سالار تصمیم به شرکت در قرعه کشی خرید مجتمع گرفتم. در یک حرکت ژانگولری تمام محتویات جیب پیراهن را که شامل کارتهای قرعه کشی و کارت پرسنلی شرکت بود، به درون صندوق انداختم و حالا باید تا 23 فروردین 87 که مراسم قرعه کشی است ، هر روز فراموشی کارت رد کنم.

۲۱ اسفند ۱۳۸۶

اتاق فکر سوزان


بارها هشدارِ توجه به علایم آبی و قرمز روی شیرهای آب را جدی و شوخی شنیده ایم و حتی از برعکس بودن جای آنها هم ترسانده شده ایم. اما در ساختمان 22 کوی دانشگاه در عهدِ نه چندان دور ، اتاق فکری بود که مشکل جابجایی رنگ نداشت، مشکل تک رنگی داشت. تنها رنگ موجودش قرمز بود و آنهم درست در جای خودش.
ناسزا، فریاد، جیغ کوتاه، عربده و ... از فیدبکهای کاربران آن اتاقِ فکرِ نامرد بود و وای بر وقتی که مهمانی بدون تذکر و زنهار برای دقایقی تفکر به مجتمع فکر روانه میشد و تنها اتاق خالی همان بود که نباید می بود...

۲۰ اسفند ۱۳۸۶

هر کسی به جای خود

یکی از زجرآورترین لحظه ها برای من ، درخواست انجام کار از کسی است که به نظر من در جایگاه شغلی مناسب خودش قرار نگرفته است. خیاط دیشب به نظر من باید کتابفروش یا کتابخوانی فرهیخته بود به دور از دغدغه های دمپای فابریک و معمولی!

۰۵ اسفند ۱۳۸۶

انسانهای دوربین نما



چند سال پیش سریالی از تلویزیون پخش می شد به نام " رودخانه برفی" و نقش اول آن "مت" مشتهای مشهوری داشت که معمولاً حواله ی آدمهای بد داستان میشد. قدرت ضربه و محل فرود آمدن مشت (چانه- صورت) طوری بود که دل آدم حسابی خنک میشد و خودش را در لذت آن ضربه شریک می دید، الان احساس کردم به یکی دو تا از آن مشتها نه برای خودم که برای دیگران نیاز مبرم دارم، چون اصولاً آدمها به 2 دسته تقسیم میشوند :
1- آدمهای پشت دوربین : این دسته آدمها به وفور در پیرامون ما یافت میشوند. به محض اینکه فرصت صحبتی در تاکسی، اتوبوس، مترو و ... پیدا میشود، از زار وزمین گله و شکایت دارند. خانواده همه مسوولان را شستشو می دهند. برای هر معضلی ، تکنولوژی از آستین بیرون می کشند و در نهایت قیافه هایشان همیشه شبیه ناله است .
2- آدمهای جلوی دوربین : این گونه از بشر در مواقعی که گوشتکوب صدا وسیما را می بیند ، از خود بیخود شده ، سماع می کند، شاعر می شود ، مدح می گوید و حتی ممکن است از انرژی هسته ای به عنوان وعده غذایی روزانه اش هم استفاده کند. این بشر همان بشر بالا نیست . ژن دورویی او به نوع جهش یافته ی وقاحت تبدیل شده است.
هر دو گروه این آدمها که مجموعه ملت را تشکیل می دهند ، سزاوار دریافت مشت طلایی از طرف "مت مک گریگور" هستند.

پ.ن بیربط: مجموعه " رودخانه برفی" ساخت 1990 کشور استرالیا در 64 قسمت است که بر اساس شعری از "Banjo Paterson" با همین نام - The Man from Snowy River- ساخته شده است. اطلاعات بیشتر را از اینجا و اینجا ببینید.

۳۰ بهمن ۱۳۸۶

امیر کوچولو، این مرد کوچک...

اینروزها که دیدن فیلم راز(یا همان secret) باب شده، تا کمتر سکته کنیم ، تا موفقیت روزافزونمان چشم ها کور کند ، اینروزها که کتاب " چگونه خود را کنترل کنیم " می خوانیم تا واقعاً خود را کنترل کنیم ، مرد کوچکی بر صفحه تلویزیون ظاهر میشود تا خود را کنترل نکنیم، تا نوه عمه هایش هم از بداخلاقیهای ادبیاتی ما (در زبان عامه همان فحش میباشد) در امان نباشند در پاسی از شب.
"من تیم ملی میخوام ، بدینش به من ، میخوام "، تنها جمله ای بود که شب گذشته از دهان قلعه نویی شنیده نشد ، گرچه ثنای تهوع آور این مرد کوچک در مدح برادران کفاشیان و هاشمی ، این جمله ی مخفیانه را آشکار کرد ، اما امیر کوچولوی ما از هیچ حرکت و گفتار سخیفی برای اشاره به این موضوع کوتاهی نکرد. امیر ِ کوچک ِ قصه ی ما در لابلای تکرار واضح و مبرهن عادل ، مبنی بر داشتن یک مربی بزرگ از افتخارات 28 ساله اش گفت ، از روزی که اولین لژیونر بعد از انقلا ب در قطر بوده ، از سه سال مربیگری تا یک قهرمانی ، از انرژی هسته ای و... که دیگر این احساسات خودجوش و غیرقابل کنترلش در مورد ایران و ایرانی دل هر بیننده ای را به پیچ وا می داشت در آن بامداد نوشین.

در برنامه دیشب ، امیر ، اولین بار پرده از راز بزرگ بازی خوب تیم ملی در برابر کره برداشت .او با 2 اسلاید انیمیشنی که نیزباعث تقدیر از جانب کنفدراسیون آسیا شده بود ، تعجب همگان را برانگیخت . امیر تو هم؟ مگر تو مجید جلالی هستی که با این قرتی بازیها و Football analyzer و football viewer تیم بفرستی وسط زمین؟! امیرجان ، دلبندم ، شما باز کل یوم بازی درآوردی ؟ الان معمولاً مینیسک زانو دچار آسیب دیدگی میشود نه مینیکس زانو .شما بزرگی ، در همه جلسات فیفا و یوفا شرکت میکنی ، چند Level ، گرید داری ، شاید ما درکت نمی کنیم ، به بزرگی خودت ببخش. ما دیشب تا دیروقت بیدار بودیم ، حالمان خوش نیست ،هذیان می گوییم ، نامربوط می نویسیم . ببخش ...

پ.ن : در حال پابلیش این پست بودیم که شنیدیم آقای فیروز و حاجی فتح ا... ، پیش مدیرعامل ما هستند. احتمالاً برای گرفتن صدقه برای کم نشدن 5 امتیاز دست به دامان خودرویی ها شدند.

۲۱ بهمن ۱۳۸۶

عذاب وجدان

چند وقت پیش ایمیل زیر به دستم رسید . طبق معمول همیشه که ایمیلهایی باعنوانهای دلبرانه و ادیبانه و حکیمانه و عارفانه و فکورانه و فلانانه می رسند،خواستم دست به دیلیت بشوم که دیدم رنکینگ فرستنده و سابقه اش قابل قبول هستند و شاید ارزش زحمت دادن به سلولهای خاکستری را داشته باشد.
"ارزشمندترين چيزهای زندگي معمولا ديده نميشوند ويا لمس نميگردند، بلکه دردل حس ميشوند .
پس از 21 سال زندگي مشترک همسرم از من خواست که با زن ديگري براي شام وسينما بيرون بروم.زنم گفت که مرا دوست دارد ولي مطمئن است که اين زن هم مرا دوست دارد واز بيرون رفتن با من لذت خواهد برد .
آن زن مادرم بود که 19 سال پيش از اين بيوه شده بودولي مشغله هاي زندگي و داشتن 3 بچه باعث شده بود که من فقط در موارداتفاقي ونامنظم به او سر بزنم .
آن شب به او زنگ زدم تا براي سينما و شام بيرون برويم .مادرم با نگراني پرسيد که مگر چه شده؟
او از آن دسته افرادي بود که يک تماس تلفني شبانه و يا يک دعوت غيرمنتظره را نشانه يک خبر بد ميدانست .به او گفتم: بنظرم رسيد بسيار دلپذير خواهد بود که اگر ما دو امشب را با هم باشيم.او پس از کمي تامل گفت که او نيز از اين ايده لذت خواهد برد .آن جمعه پس از کار وقتي براي بردنش ميرفتم کمي عصبي بودم.وقتي رسيدم ديدم که او هم کمي عصبي بود کتش را پوشيده بود و جلوي درب ايستاده بود،موهايش را جمع کرده بود و لباسي را پوشيده بود که در آخرين جشن سالگردازدواجش پوشيده بود.
با چهره اي روشن همچون فرشتگان به من لبخند زد .وقتي سوار ماشين ميشد گفت که به دوستانش گفته امشب با پسرم براي گردش بيرون ميرومو آنها خيلي تحت تاثير قرار گرفته اند و نميتوانند براي شنيدن ما وقعامشب منتظر بمانند .
ما به رستوراني رفتيم که هر چند لوکس نبود ولي بسيار راحت و دنج بود .دستم را چنان گرفته بود که گوئي همسر رئيس جمهور بود.
پس از اينکه نشستيم به خواندن منوي رستوران مشغول شدم.
هنگام خواندن از بالاي منو نگاهي به چهره مادرم انداختم و ديدم با لبخنديحاکي از ياد آوري خاطرات گذشته به من مي نگرد، و به من گفت يادش مي آيد که وقتي من کوچک بودم و با هم به رستوران ميرفتيم او بود که منوي رستوران را ميخواند.من هم در پاسخ گفتم که حالا وقتش رسیده که تو استراحت کني و بگذاري که مناين لطف را در حق تو بکنم.هنگام صرف شام مکالمه قابل قبولي داشتيم،هيچ چيز غير عادي بين ما رد و بدل نشد بلکه صحبتها پيرامون وقايع جاريبود و آنقدرحرف زديم که سينما را از دست داديم
وقتي او را به خانه رساندم گفت که باز هم با من بيرون خواهد رفت به شرطاينکه او مرا دعوت کند و من هم قبول کردم .
وقتي به خانه برگشتم همسرم از من پرسيد که آيا شام بيرون با مادرم خوش گذشت؟من هم در جواب گفتم خيلي بيشتر از آنچه که ميتوانستم تصور کنم .
چند روز بعد مادر م در اثر يک حمله قلبي شديد درگذشت و همه چيز بسيارسريعتر از آن واقع شد که بتوانم کاري کنم .
کمي بعد پاکتي حاوي کپي رسيدي از رستوراني که با مادرم در آن شب در آنجاغذا خورديم بدستم رسيد.يادداشتي هم بدين مضمون بدان الصاق شده بود:نميدانم که آيا در آنجا خواهم بود يا نه ولي هزينه را براي 2 نفر پرداختکرده ام يکي براي تو و يکي براي همسرت.
و تو هرگز نخواهي فهميد که آنشب براي من چه مفهومي داشته است، دوستت دارم پسرم .در آن هنگام بود که دريافتم چقدر اهميت دارد که بموقع به عزيزانمان بگوئيمکه دوستشان داريم و زماني که شايسته آنهاست به آنها اختصاص دهيم.هيچ چيز در زندگي مهمتر از خدا و خانواده نيست .زماني که شايسته عزيزانتان است به آنها اختصاص دهيد زيرا هرگز نميتواناين امور را به وقت ديگري واگذار نمود."

اینبار بر خلاف 34 سال گذشته ، فکر کردم که کمی فکر کنم ، که ما آخرت دوستها ، ما توشه به جیبها ، چرا اینچنین شیون وزاری و دلسوختگی برای عزیزان از دست رفته مان میکنیم ، ولی در بلاد کفر که ورقه های شب اول قبر را سفید تحویل می دهند ، نگرانی برای جنت مکانهای خلد آشیانشان ندارند و نهایتاً چهار انگشتی ، قطره اشکی از کنار چشم می زدایند.
به نظرمن اصل بزرگی که به آن پایبندند همان مغتنم شمردن وقت برای ابراز احساسات و بازگوکردن عاطفه ها، محبت ها، و انجام کوچکترین کارهایی است که دلی را شاد و روحی را مفرخ نمایند و از این بابت پس از فراق ، عذاب وجدانی متحمل نشوند.
بزرگترین دلسوختگیهای ما که در انواع زاری ،شیون و نعره ، نمود پیدا می کند، فقط و فقط از عذاب وجدان لحظاتیست که باهم بودن را از دست داده ایم، لحظاتی را که برای ابراز علاقه واقعی با نگاههای مرغ وش مان تلف کرده ایم، لحظاتی را که برای بیان دوست داشتن پدر یا مادری با دلتنگیها و انزواهای احمقانه جوانی باطل کرده ایم.
قرار گرفتن در هر موقعیت زمانی و مکانی که تداعی کننده خاطره های کاستیهایی است که سبب ساز آنها بوده ایم، بر ضجه ها وبار عذاب ما دوچندان خواهد افزود. لحظه های طلایی که از دست میرود و هنوز بلد نیستیم سادگی غنیمت شمردنشان را حفظ کنیم .


پ.ن : مادربزرگ عزیزی که ایمیل بالا را فرستاده بود ، چند وقتی است که دارفانی را وداع گفته است. برای شادی روحش دعا می کنم.

۱۳ بهمن ۱۳۸۶

رويت آخرين صورتحساب تلفن همراه


الان يكماهي است كه براي رويت صورتحساب تلفن همراه خود در سايت كمپاني معظم ارتباطات سيار، بجاي قبض خود،!Yikes مي‌بينيد!

پ.ن : بالاخره بعد از مدتها درست شد. دیگر Yikes نمی بینید ، واقعاً قیبض می بینید.

۰۱ بهمن ۱۳۸۶

گور خودتو كندي سالار

سالار اين چه كاري بود كه تو ديروز با ما كردي.ها؟
مگه من تازه شب پيشش از تو تعريف نكرده بودم ، دفاع نكرده بودم؟ اونقدري كه من هواي تو رو داشتم و ازت دفاع كردم،كيومرث هاشمي در حق علي آبادي نكرده بود. من رو سكه يه پول كردي . من جلوي خونواده همسرم ، آبروت رو خريدم ، براي هر چي كه همسر در مورد تو گفت ، دليل آوردم ، "عقبه"‌ات رو مطرح كردم، گفتم تو اين چند سال "كل يوم" در كنار ما بودي، درسته اين چند هفته‌‌اي ، بد قلقي كردي ولي اين براي همه پيش مياد ، حالا تو يه خورده ضعيفتري، اشكال نداره. يعني اون لگدي كه تو خوردي و شخصيتت جلوي بابا خورد شد ، حالت رو جا آورد؟ اينجوريه ؟ حتماً‌ بايد تحقير ميشدي!
پدر من خب قبلش ميگفتي شمال بيا نيستي ، ما يه فكري مي كرديم ، گرچه ما هم داشتيم ميرفتيم شهروند ، خريد كنيم كه سر از قائمشهر در آورديم .حالا دليل نميشه تو كم كاري كني .نه، كم كاري بي انصافيه ، تو ما رو تا اول تهرون رسوندي و بعد حالت بد شد ، نميدونم لخته بود يا هر چيز ديگه ، رد شد ديگه. بخير گذشت. ولي ديگه خداييش من نميتونم برات كاري كنم ، با اينكه سالاري ولي پرونده‌‌ات اومده رو ديگه . 2.5 بخرنت من شرمنده‌ات ميشم با اون سابقه رفاقت.
به قول پدرهمسر ، يه دفعه ممكنه شب تو تونل خاموش كني ، اون ديگه خيلي خطرناكه سالار.

۱۲ دی ۱۳۸۶

پياده روي يا خودكشي

اينروزها اگر كسي رو در خيابون ديدين كه داره مثل تايسانگ پرنده، ميدوئه ،اون كسيه كه يه روزي فلت(Felat) ِ مقعر بوده والان كاملاً محدب شده و خيلي سعي داره با پياده روي ، مشكل تحدبش رو حل كنه.
روش ساده تري براي كم كردن 8 كيلو وزن سراغ ندارين؟(روشهايي كه خوردن رو محدود كنه قابل قبول نيست.)
روزانه چند كيلومتر پياده روي و دوئش(دويدن)هم، فعلاً فقط به فلج موضعي پا منجر شده و به جاي سالار بايد سوار ويلچر شد.ولي نااميد نيستم بالاخره يه روزي دوباره خودم ميشم.
اي كه 80 گذشت و تو بيخبري!