۲۱ شهریور ۱۳۸۵

...نبودي ببيني...

هاي. نبودي ببيني ديشب كه از شركت بيرون اومدم، كي رو سوار كردم. عجب ، حالا هي بگو تو اهل اينكارا نيستي. مگه سالار ما دل نداره كه توي جردن صندلي جلوش يه خانوم سوار كنه؟! توي همون مسير كوتاه فهميد چيكاره‌ام و خونه‌ام كجاست. 2 تا خيابون بالاتر پياده شد. ميگفت حتماً خوب پول ميدن كه تا اين موقع شب سركارين. فقط اون "معماي هستي" شجريان خيلي توي ذوقش زد. ميگفت جووني ، بايد آهنگهاي خوب گوش كني. اين يكي ديگه بهم برخورد. منظورش از آهنگهاي خوب رو نفهميدم. بيچاره استاد توي اوج درآمدِ شور شوكه شد. به هر حال نيت من خير بود، اميدوارم اينو فهميده باشي .
وقتي پياده شد دعا كرد " ايشالله دست به هر چي ميزني طلا بشه!"
وقتي دور برگردون رو، دور زدم هنوز اونطرف خيابون بود، نتونسته بود از خيابون رد بشه. اينروزا ديگه كسي رعايت سن و سال رو نمي‌كنه. با همون دستهاي چروكيده و لرزون ميخواست جلوي اونهمه ماشين رو نگه داره كه بياد اونطرف خيابون.
كاش همونطرف پياده‌اش كرده بودم. يهو دلم هواي خوبي رو كرد.

هیچ نظری موجود نیست: