سوم خرداد 61 ، كلاس دوم دبستان بودم و اونروز زودتر اومدن دنبالم توي مدرسه و اينهم از اون اتفاقات شيرين بود كه ممكن بود ماهي يه بار پيش بياد كه زودتر از زنگ آخر بيان توي كلاس و صدات كنن كه وسايلت رو جمع كن، بيرون منتظرتن.
تصاوير مبهم شادي مردم و برف پاككنهاي گل زده و بوق و....و در همين حد. من ازجنگ فقط آژير قرمز كه از ساختمان سيلو پخش ميشد و پناهگاه و بمباران و فرار يادم مونده و گاهي هم بردن تن ماهي و شكرو...براي ارسال به جبهه وچه اصرار داشتن كه يه نامه هم بزاريم روش.
" ممّد نبودي ببيني شهر آزاد گشت ..." صداي مسعود كرامتي و آهنگ عليقلي روي صحنههاي نبرد خرمشهر. چهره خود جهان آرا . تناقض عجيبي ذهنم رو مشغول كرده. يه بياعتمادي. اگه اينم الان بود، دو دستي آويزون ميزاي شوراي شهر بود و دم از تكليف ميزد يا مث خيلياي ديگهشون تو جامعه حل ميشد و منتظر صدور كارت هوشمند سوخت ميشد يا براي رياست فدراسيونها ، مجبور به افشاگري درچپاول بيتالمال و ناديده گرفتن آبروي افراد ميشد و بدون اينكه نگاهي به آمار بيكاري بياندازه ، دوست نداشت عضويتهاش رو هم در ستاد و سازمان و بنياد و .... از دست بده و اي .. اگه حق الجلساتش هم ميرسيد، خوب خدا رو شكر. شايدم دوست داشت به عنوان سهمش، بجاي هلاكوخان ِ سازمان تربيت بدني باشه و هر روز تو يه استان راجع به فينال جام حذفي قاطعيت نشون بده.
ولي توي چهرههاي كساني كه من ديدم فقط شور بود ، هدف ، عشق، نميدونم به هر حال مث انرژي روزهاي اول يه دانشجو كه ميره سركار وموتور وار كار ميكنه ،براي اونا هم يا اولش بوده يا واقعاً عاشق بودن يا نميدونستن كه بعدها اونا هم ممكنه سياست زده و تجارت پيشه و قدرت طلب دركنار همة افراد جامعة سيبزميني شكل مون ، روزمرّگي رو تجربه كنن.
- اه اه اينقدر بدم مياد الكي احساساتي ميشم و جفنگ مينويسم كه....
۰۲ خرداد ۱۳۸۵
"ممّد نبودي ببيني"
سه شنبه 2/3/85
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر