۳۰ فروردین ۱۳۸۱

فرشيد جان
ديروز تعجب نكردي ،توي مراسمي كه به ياد تو برپا شده بود اينهمه غريبه هاي آشنا ديدي، اينهمه دوستاي
از ياد رفته، چه اونايي كه اومده بودن چه اونايي كه نيومده بودن و از راه دور تازه ياد تو افتاده بودن.
براي چي گريه مي كرديم و بغضامون تركيده بود؟ عذاب وجدان داشتيم ؟ از چي؟ از اينكه چرا از فرشيد
خبر نگرفته بوديم؟ چرا سالها و ماهها يادش نيفتاده بوديم ؟چرا اينجا يادت ميكرديم،چرا اينجا كه همه بودن
و تو نبودي؟
فرشيد جان
ديدي،ديدي همه مايي رو كه نتونسته بوديم مدتها ازت خبري بگيريم، وقتشو نداشتيم،آدماي مهمي شده
بوديم،حتي وقت پنج دقيقه تلفن زدن هم نداشتيم، چند ساعتي رو تونستيم بياييم اونجايي كه خودت نبودي،
به يادت باشيم. اي واي ...
فرشيد جان
دل پُري دارم ، ميدونم كه قصه تو ،قصه تكرار شدنيه . مدتها بي خبري و يكباره شنيدن هجرت يك دوست.
واقعاً اينطوريه؟ خيلي سخته باورش !
تا كي مي خواهيم منتظر بمونيم كه از يه دوست احوالي بپرسيم،چقدر وقت ميگيره؟ تا كي مي خواهيم بعد از
رفتن دوستامون، هي دفتر خاطراتمونو مرور كنيم، عكسامونو ببينيم و اشك بريزيم؟ تا كي بهانه هامون وقت
نداشتن و كار و مشغله و زندگي و هزار تا چيز ديگه اس؟
دارم داد مي زنم ،داد از دست خودم ،از دست همه .بابا زور داره آخه ، ما زنده ايم ،اينجا ،همه، ولي وقت
نداريم، حتي واسه يه احوالپرسي ساده . از چند نفر از اون دوستايي كه سالهاي گرونقيمتي رو باهاشون
گذرونديم و به بهاي كمي داريم از دستشون ميديم ، خبر داريم؟ خيلي از سرنوشتهاي ما در اون چند سال
دوستيها رقم خورد و شكل گرفت. اونا رو عزيز بدونيم.
فرشيد جان
باز اميدوارم كه اين تلخْ سرنوشتِ رقم خورده تو ،تلنگر سنگيني باشه براي همه از ياد رفته ها ،
همه به ياد مونده ها ، بي خبرا و با خبرا و هم براي منِ عذابْ وجدان گرفته غافل .
روح اهوراييت شاد.
جمعه : سي فروردين هشتادو يك

هیچ نظری موجود نیست: