همه چيز بعد از خاتمه اين افسردگي عميق شروع شد.همان صبح زود شنبه اي كه در نقش Family Man ، و به هزار روش براي توليد كمترين سرو صدا و به قصدِ تهيه نان داغ براي صبحانه يك خانواده موفق ، از خانه خارج شدم.
همه چيز با موفقيت انجام شد و من بر خلاف هميشه كه تمام سعي ام براي توليد نكردن صدا بي نتيجه ميماند و در تماسهاي بعدي با خانه از عمق فاجعه خبردار ميشدم، اينبار با لبخندِ يك نانآورِ موفقِ بيصدا و فداكار، نانها را در سفره گذاشتم و به خاطر وقت اضافي كه احساس كردم براي رسيدن به محل كار دارم و وجود ژنِ كندي حركت(فس فس) ، سر راه، ناخنكي هم به كارت سوخت زدم و لبخند زنان ، صحنه تصادفي را كه باعث بند آمدن بزرگزاه اوين شده بود ، تماشا ميكردم و دقت خودم را در كنترل همزمان ماشين و چشمهايم ميستودم كه رانندهي پرايد پشت سر، كه كنترل همزمان فرمان و چشمهايش را نميستود ، مرا به شدت به پژو 206 جلويي كه رانندهي آن كلاً در كار ستودن و نستودن نبود ، كوبيد و ما شديم عامل راه بندان بعدي بزرگراه ، آنهم در خط سرعت . اينبار كسي چيزي را نميستود ،اينبار هر كه آنچه را در كودكي و در كوچه و خيابان يادگرفته بود ، نثار ما ميكرد و من خوشبينانه ، آنرا احساس همدردي ، تلقي ميكردم.
از همينجا بود كه پروژهي براندازي نَرم ِ سالار ، كليد خورد. سالار كه ديگر اكنون قيافه ترحمبرانگيز و نافرمي پيدا كرده بود، براي مدتي كوتاه ، نقشش در دل ما كمرنگ تر شد و من چون پدري كه كودكي را در مكاني شلوغ براي بازي ميگذارد و خودش ناپديد ميشود، او را در اراك تنها گذاشتم و برگشتم. منتها فرقش با آن سوژهها در اين بود كه اين موضوع را عالم و آدم ميدانستند. بعد هم كه شنيديم دخترخاله، سرپرستياش را به عهده گرفته است ، كمي آرامتر شديم و به سرعت پروژه راه اندازي سردار را كليد زديم ولي همه اينها دليل بر چشمپوشي از اخلاق نيك و جوانمردانه سالار نميشود.
سالار كم كسي نبود: سالار دنياديده (اغراق پدرانه: سالار از اردبيل و مشهد آنورتر نرفته بود) و جوانمرد بود. چه آدمهاي درراه ماندهاي كه به لطف سالار ، به خانه و زندگي خود رسيده بودند. پيرمرد آلاشتي ، سروان ورسكي ، مرد دوآبي ، سرباز شيرگاهي و ملت برف و باران خوردهي تهراني .
سالار ِ خونگرم، مشهد، گرگان، بروجرد ، اصفهان، اراك ، زنجان ، رشت، تبريز، اردبيل ، كاشان ، قمصر و … را ديده بود و با مردمش نشست و برخاست كرده بود. سالار صبور بود، با همه كم محبتي ما ، هيچوقت دچار كمبودهاي عاطفي نشد. اين چند سال اخير هم كه در كوچه ميخوابيد با همه خو گرفته بود . كمتر كسي هم اذيتش ميكرد.
الان فقط تنها دلخوشي ما به سفر عيد است كه او را دوباره ببينيم. قفط اميدوارم به سردار حسودي نكند.
پ.ن : براي آشنايي بيشتر با سالار رجوع كنيد به اينجا .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر