۲۹ آبان ۱۳۹۲

اول آذر، زاد روز مردي بزرگ از جنس پاكي

براي نوشتن امروز، زادروز مرد بزرگي را بهانه مي كنم تا براي خودم يادآوري باشد بر همه ي آموخته ها و تجربه هاي به دست آمده اي كه بخش بزرگي از آن را بي اغراق به او مديونم.
در سال هشتاد و دو كه يك سوم تجربه ي دوران كاري ام تاكنون را سپري كرده بودم و به پيروي از سنت نيكوي تغيير شغل، براي همكاري در شركت گسترش سرمايه گذاري ايران خودرو دعوت شده بودم، به اتفاق مدير مربوط وقت(كه از قضا وي هم از بزرگان روزگار است) به ديدن مديرعامل وقت شركت براي آشنايي بيشتر رفته بوديم، از آنجا كه در آن زمان هنوز به مصداق اين پست، از روزگار خوب نياموخته بودم، قضاوت آني ام بر صورت بود تا سيرت و مدت ها در اين گمراهي بودم. به لطف الهي و گذر زمان، تاثير كردار و رفتار آن بزرگوار، به طورغيرمستقيم و نامحسوس، راه جديدي از تعامل با ديگران را براي من گشود. به مدت سه سال در اين كلاس غيرحضوري آموختم و روز رفتش (به همت دولت مهرورز) بخشي از حس هاي خوبم جدا شد. پس از آن، 4 سال بي حضورش با ديداري گاه و بيگاه افسوسي بر دوران گذشته مي خورديم.
گذشتِ روزگار و تعهدِ بي قيد وشرط من به همان سنت نيكو، اينبار مرا در جايگاهي ديگر در كنار اين معلم بزرگ قرارداد. دوره اي از كلاسهاي فشرده ي حضوري و غيرحضوري مهرباني،عشق، اخلاق، مديريت، تدبير، اميدواري، صداقت، واقع بيني، قاطعيت و حتي سياست را در كنارش آموختم. دوره اي كوتاه ولي تاثيرگذار بر تمام ابعاد زندگي كاري و بخشي از زندگي شخصي ام. اين روزگار، طولاني نبود و همان دست نامعلوم روزگار مدت كوتاهي من و تمام ياوران ارادتمندش را از هم جدا كرد .اينبار، دست معلوم روزگار، در فضايي همدلانه، جمعي از دلسوزان و خوبان را گرد هم جمع كرد و با دميدن انرژي وصف ناپذيري اجازه داد سواي آموختن، از داشته ها واندوخته هايمان در كنارش بهره ببريم.
ادامه دادن راه ِ بي او ، در محفلي كه خود پايه گذارش بود و با هم ساخته بوديم، مرام جوانمردي(كه همواره از آن ياد مي كرد) نبود. دل به سرنوشت سپردم و همان سنت نيكو.
اكنون بيش از 2 سال از آخرين ديدار ما ميگذرد و به غيراز ابراز ارادت فناورانه در آغاز سال و همين بهانه ي خجسته، دست مشغول روزگار، به دور از او و به ياد او در غم نان مشغولم نگه داشته است.
رنگ بنفش كه رنگ سياه را زدود و كليدطلايي كه قفل هاي دلمان را گشود، بخش خودخواهانه و مغرور وجودم شاد شد از بازگشتش براي ساختن، نوكردن واميدواركردن(كه به واقع براي اين آخري بسيار دلتنگ بودم) اما بخش عادل و منصفانه ام آرزو كرد براي آرامش و سلامتي اش، براي بودنش براي معلمي كردن و همچنان آموزش.
آقاي مرزباني عزيز، بي شك از تاثير يركت وجود و حضور خود در تعليم بسياري از ما و تعيين مسير زندگيمان ناآگاه نيستيد. هميشه قدردان شما به خاطرآموزش و خلق راههاي جديد و گشودن افقهاي تازه در كار و زندگي خواهم بود. كسب انرژي ما از حضور شما در همين فضاي مجازي است كه از عشق مي نويسيد، از كج رفتاري ها گله مي كنيد، از تجربيات، خاطرات و نوستالژيها مي گوييد و مهمتر از همه با شعر و نظم دلي تان گهگاه شگفت زده مان ميكنيد.
معلم گرامي
زادروزتان خجسته
برقرار و سالم باشيد

۱۳ آبان ۱۳۹۲

چشم نوشته ها


در روزگاران پيشين(شايد 7 يا 8 سال پيش) كه يقين داشتم روي خط اعتدال هستم و بي­رحمانه و غيرمنصفانه در خصوص افرادو شخصيتها قضاوت مي كردم، فكر نمي كردم امروز مجبور به اعتراف در خصوص ديدگاههاي افراطي قبل باشم و يقين هم داشته باشم كه ساليان بعد باز همين جايگاه امروزي را نقد كنم و به نظرات كنوني ام به ديده نقد بنگرم. انگار كه هميشه در يك مسير نادرست باشم كه تصحيح آن فقط با گذشت زمان و كسب تجربه امكانپذير است و درحال، هميشه خطاكار هستم. البته اسمش را تجربه گذاشته اند ولي نگران خودم هستم كه اين تجربه را هميشه با اختلاف سالهاي زيادي كسب كرده ام. افراطي بودن ديدگاه هايي كه به ويژه پيرامون شخصيت انسان ها مي گذرد، بيشتر مرا آزرده مي كند.

دوراني كه قالب بيروني افراد برايم مجذوب بود و آنها را جدا از اينكه مانند ساير آدم ها مي توانند خوبي ها و بدي هاي معمول يك انسان عادي را داشته باشند، يا مي پرستيدم يا نفي مي كردم. در اين نوع نگاه، آدم ها يا سفيد سفيد بودند يا سياه سياه، آدم هاي خاكستري وجود نداشتند. صفر و يك مطلق. آويني بتِ من بود، شجريان از آسمان آمده بود، عليزاده فرشته بود، پرستويي از دنياي ديگري بود و در مقابل هر كه در دايره ي سليقه و روحيات من نمي گنجيد، بد بود و ارزش نداشت.

كم كم كه ديدم شخصيت هر انساني بسته به شرايط و محيط اطراف و گهگاه فشارهاو دردها و تجربه هاي شاد و غمگين چكش كاري مي شود، شكل مي گيرد و بخشي از آن هويت، حتي دچار تغييرات پايه اي و اصولي مي شود، آموختم كه نمي توان به راحتي و به آساني درباره ي هر كسي قضاوت كرد، بايد همواره در جايگاه آن باشم، شرايط لحظه اي او را درك كنم تا حرفي و نطري، بي غرض و آلوده حكم نشود، تا بعدها پشيمان نشوم و با وجدان درگير.

خلاصه مقصود از اين همه حاشيه نگاري اين بود كه  بگويم، در سال 85 و در اين پست، عكسي گذاشتم از مرحوم حاج بخشي، در مراسمي و در حال به دندان كشيدن پرچم آمريكا و البته آن متن، شامل توهين و ادبيات نامناسبي نبود، فقط يك تعجب بود، تا چند روز پيش  به طور اتفاقي كتاب " چشم نوشته ها" را كه مجموعه عكس هاي احسان رجبي از دوران جنگ  است، نگاه مي كردم. در كتاب، عكس هايي از مرحوم حاج ذبيح ا... بخشي ديدم، درجايي كه ماشين حامل وي، هدف گلوله توپ قرار گرفته، او بر اثر موج انفجار به بيرون پرتاب ميشود ولي سه جانباز ديگر كه اعضاي ستاد فرهنگي بوده اند در ماشين گير مي افتند، انفجار و آتش سوزي ماشين به حدي بوده كه نجات آنها تقريباً ناممكن بوده است، عكس، تلاش نافرجام مرحوم حاج بخشي را براي خاموش كردن آتش و نجات سرنشينان نشان مي دهد، عكسهايي كم و بيش تاثيرگذار. به هر حال هيچ يك از 3 سرنشين خودرو كه يكي از آنها شهيد  نادر نادري بروجردي (داماد مرحوم حاج بخشي) بوده، نجات پيدا نكردند.

شايد ديگر، عكس اين مطلب قديمي غريب و عجيب نباشد.

پ.ن 1:  شرح عكس ها- عراق، شرق بصره، منطقه عملياتي كربلاي 5، 24 دي 1365 . ماشين مورد اصابت گلوله (صندلي جلو، ابوالقاسم دهباشي ) – عكس شهيد نادري لحظاتي قبل از اصابت گلوله به ماشين

پ.ن2: با همه ي توضيحات بالا نظرم راجع به اميرقلعه نويي هيچگاه عوض نخواهد شد!