دو سال پيش ، جمعه ساعت 6 صبح وقتي زيرنويس شبكه خبر، وقوع زلزلهاي را در بم ، درج كرده بود، بيخبر از عمق فاجعه، با يك تماس شوم صبحگاهي و آغشته به مرضِ انتشارِ اخبارِ ناگوار، دل يك مرد را كه آنروز در تهران ، مهمان بود، به لرزه در آوردم.بيدرنگ عزيمت كرد، بي آنكه بدانيم تا رسيدن به بم، چه در سرش گذشت و چه در دلش.
لحظات بيخبري ، لحظات خبرهاي مبهم، دقايق اضطراب و كمكم شنيدن آنچه كه حقيقت داشت. اول از اقوام دورتر شروع شد ولي كسي از آنچه كه ما ميخواستيم بدانيم ، نگفت. نقلِ قولِ هر ساعت با ساعتِ پيش تفاوت داشت. يكبار خوشحال ميشديم از اينكه زخمي بر تن دارند و يكبار در سكوت به غير ممكنها فكر ميكرديم.
دوري و بيخبري، دل ميتركانَد و فرداي آنروز صبح ، هر چه را كه تا آن لحظه نميخواستيم باور كنيم ، باز باور نكرديم. براي آن مرد از دنيا فقط يك دختر مانده بود، فقط يكي. همسر و سه عزيزش مجال وداع با پدر نيافتند. اوتا به امروز فقط مينگرد، به سرنوشت. براي بازگشتش به زندگي، نيرويي ماورايي بايد.
حق با اوست ،بناي ساخته شده يك عمر زندگي ِ با جان ودل ، به لحظهاي ويران ميشود و فرو ميريزد و ميبلعد هر آنكس را كه از خوبان با خود ميتواند و او تا ابد و ناگزير به ياد لحظاتي بايد بود كه در كنار خانواده ، براي دعوتِ مرگبارِ زمين، حضور نداشته است و افسوس خواهد خورد.
۰۵ دی ۱۳۸۴
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر