هر چی ميخوام راجع به اون واقعه تلخ چيزی ننويسم يا برای کسی نگم ، انگار نميشه.
يه چيزی ته دل هممون مونده. انگار هنوز باورمون نشده. مگه ميشه . به همين سادگی ؟
وقتی که وبلاگ سامی رو خوندم باز ياد همه اون خاطرات تلخی افتاذم که اونايی که از نزذيک
شاهد بودن تعريف کردن .
از همون مرد مهربون که داييمه يا همون حاج خانوم مهربونتر که خاله ام بود ، گفتن .
از همه اون شصت هفتاد نفری که يه عمر خاطرات شيرين باهاشون داشتيم
و الان بازم خاطره ان، اما يه خاطره هميشگی و ابدی.
اون مرد مهربون الان تو يه چادره و داره خاطرات شيرين گذشتشو مرور ميکنه و خاطرات تلخ
الانشو، نفرين.
اون حاج خانوم مهربون با همسرش در غريبانه ترين هجرت يار هم بودند و کسی نبود حتی برای
دفن کردنشون . اون کفنی رو که به آيات قرآن زيبنده بودند خاک بلعيد و پتو کهنه ای شد
همسفر آخرتشون و با اينکه يک روز تمام توی اين دنيا نبودن ، بی مهری اين دنيا رو روی همون
پتويی که آرميده بودن و درکنار خرابه های يه عمر زندگی دوستانه با خدای مهربونشون ، ديدن.
همه چيز در يک آن اتفاق افتاد. صدای وحشتناک فرو ريختن آوار . صدای ناله ، زاری ، شيون و
فقط سکوت بيرحمانه شب. شبی که خيلی به صبح نزديک بود ولی صبحی بی اميد.
"اميد فقط در کنار پيکرهای معصوم و بيجون خواهرم و بچه هاش جا داشت. "
باورتون ميشه يه نفر بشينه کنار5 تا پيکر بيجون و فقط به اميد يه پلک زدن، يه تکون ،
روز و تموم کنه ؟ بابا مگه توی اين بلای بزرگ ، بازم جای اميد هست؟ بزرگي رو شکر.
خيلی سخته . اون مرد مهربون که الان ديگه چندين سال پيرتر شده و شکسته ، خودش ،
خودش با دستای خوذش پيکر عزيزانشو پشت يه وانت برده کيلومترها دورتر ،
تو يه روستای دور افتاده تا بدنای معصومشونو شستشو بدن. از غبار کثيف اين دنيا
پاک کنن و اونا رو راهی سرزمين پاکيها بکنن. اونم باز تو نيمه شب.
خدايا اين همه صبرو تو ميدی؟
خدايا چون سحر وقت نزديک شدن به توئه ، اين همه رو پيش خودت خوندی؟ پس خوشا به سعادتشون.
اجازه ؟ يه سوال ، چرا ؟ آخه چرا؟
باز همون حافظ و همون اسرار الهی که کسی نميدونه و همون دور روزگارانی که از کسی نبايد پرسيد؟ باشه .
به قول شب پاييزی : يا حق .
۰۳ بهمن ۱۳۸۲
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر